رمان آخرین برف زمستان قسمت سوم

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت سوم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان




اون شب گوهر بی بی منو به آلاچیق خودش برد.اون بیوه زنی بود که دوتا دختر ویه پسر با کلی نوه ونتیجه داشت.تو ایل جوون ها زود ازدواج می کردن پس بعید نبود همین روزها حتی نبیره اش رو هم ببینه.راستش از اینکه باید اینقدر نزدیک ومدام تو چشم این زن دقیق وتیزبین باشم،حس خوبی نداشتم.من توخونه ی پدری هم زندگی خصوصی ولااقل اتاق خواب خودم رو داشتم اما اینجا...
تو تاریک روشن صبح،بی بی بیدارم کرد..................

ـ پاشو دختر تا نمازت قضا نشده،نمی خوای امروز قبل از همه به خدا سلام کنی؟
حرفش بی اختیار تکانم داد و توذره ذره ی وجودم رسوخ کرد.طوری که بی هوا چشمام باز شد ونگام به سقف مدور آلاچیق خیره موند.نماز می خوندم اما نه همیشه.به قول رهی دو نوبت در سال سجاده ام رو زمین پهن می شد.یکی ماه رمضون واون یکی هم فصل امتحانات.
بی بی بادیدن چشمای بازم به روم لبخند زد.
ـ پاشو عزیزم.
نیت کرده بودم لااقل اینجا که هستم نمازم رو بخونم. خسته و کوفته از سفری که دیروز داشتم،تو جام نیم خیز شدم.دلم یه دوش آب گرم می خواست اما اینجا از این خبرها نبود.واسه حموم کردن کلی دنگ وفنگ ومکافات داشتیم.
روسری مو سرم گذاشتم واز آلاچیق بیرون زدم.هوای سرد صبح گاه وزوزه ی سگی که بی بی می گفت قراره زایمان کنه،خواب رو از سرم پروند.به طرف منبع کوچیک آبی که تو چند قدمیم بود،رفتم وبا لرزی که تو تموم تنم افتاده بود کمی آب به صورتم پاشیدم و وضو گرفتم.
نمیدونم این چه حسی بود که وقتی تو دامن طبیعت واین دشت بلند و وسیع قرار می گرفتم،پر از انرژی می شدم و خودم رو به خدا نزدیک تر حس می کردم.
با اینکه دندونام از شدت سرما به هم می خورد،نفسی عمیق کشیدم وبوی علف تازه روییده وخاک خیس از شبنم صبحگاهی رو به مشام فرستادم.می دونستم این وقت سال بنفشه ی وحشی تو دشت بیداد می کنه ومن مثل همیشه بی تاب بوییدن وچیدنش بودم اما باید کمی بیشتر دندون رو جیگر میذاشتم.لااقل این وقت صبح جنون محض بود که به صحرا بزنم.
نمازمو که سلام دادم،بی بی بساط صبحونه رو راه انداخت.تو یه سینی بزرگ هم واسه دده چایی و فطیر و کره وپنیر گوسفندی گذاشت.
ـ بیا اینو ببر واسه عیسی خان.عادت داره حتما صبحونه اش رو زود بخوره.اگه دیر شه سر درد می گیره.
نفسمو با درماندگی فوت کردم واز جام بلند شدم.سینی رو گرفتم وسلانه سلانه به طرفم آلاچیق دده رفتم.اون کنار لندروور عابیش ایستاده بود وداشت یه چیزایی رو بهش یادآوری می کرد.با دیدنم اشاره کرد سینی رو به درون آلاچیق ببرم.بی حرف گوش کردم واونم چند دقیقه بعد وارد شد.
ـ عابیش رو فرستادم دنبال دامپزشک.می خوام امسال معاینه ی دام ها رو یکم جلو بندازم.بارسیدن به ییلاق کلی کار رو سرمون می ریزه واینجوری معاینه شون عقب می افته.
دده همیشه نسبت به دام هاش توجه وحساسیت نشون می داد.البته این قضیه فقط به اون مربوط نمی شد وچنین توجهی تو خون مغانلو ها بود.همه ی ایل می دونستن طایفه ی مغانلو ها با داشتن بیست تیره وکلی اوبه وخانه وار بیشتر از همه ی طوایف تو پرورش دام سلیقه وشهرت دارن.
به سینی صبحونه اشاره کرد.
ـ بیا بشین باهام یه چیزی بخور.
عکس العملی نشون ندادم.اونقدری بابت رفتار زورگویانه اش دلخور بودم که نتونم دلمو باهاش صاف کنم.باگفتن نوش جان از آلاچیقش بیرون زدم.
صبحونه رو که با بی بی خوردم،جارو به دستم داد تا آلاچیق رو تمیز ومرتب کنم.بعدشم چون چندان از کارم راضی نبود،ابروهاش تو هم گره خورد وکلی به جونم غر زد.تازه جارو رو زمین گذاشته بودم که ازم خواست تو ساختن تنور بهش کمک کنم.ظاهرا تازه به این منطقه رسیده بودن و اون هنوز وقت نکرده بود تنورشو برپا کنه.
خنده دار بود،من یه دختر نازپرورده با کلی ادعا که مثلا خودمو تحصیلکرده وبا کمالات می دونستم حالا در کنار وپا به پای بی بی داشتم واسه دیواره ی تنورش گل می گرفتم.
بی بی کمی موی بز قاطی گل کرد وبه دیواره زد.با تعجب پرسیدم.
ـ واسه چی اینکارو کردین؟!
یه لبخند محو وگذرا رو لبش نشست وجواب داد.
ـ اینطوری دیواره محکم تر می شه وترک بر نمی داره.
نگاهمو به گودالی که جلوم قرار داشت وارتفاعش به یک ونیم متر می رسید،دوختم.کار گل مالیدن که تموم شد،بی بی مقداری دوغ به دهانه ی تنور پاشید و توش آتیش روشن کرد تا گلِ خام،پخته شه.
برای ناهار اون روز آبگوشت بار گذاشت وپنیری که دیروز درست کرده بود،برش زد و توکوزه ی بزرگی که برای این منظور داشت،ذخیره کرد.
دیگه تقریبا از کارهای قبل از ظهر فارغ شده بودم و می تونستم کمی با خودم خلوت کنم.نگاهی به گوشیم که فقط یه خط شارژ داشت انداختم.اینجا وسایلی که نیاز به برق داشتن زیاد به کار نمی اومد.واسه همین باید کم کم منتظر خاموش شدنش می شدم.هیچکی باهام تماس نگرفته وجالب اینجا بود که تا اون لحظه از روز خودمم زیاد حواسم پی گوشیم نبود.اینجا زمان به کل فراموش می شد وذهن آدم به تسخیر سکوتی در می اومد که دشت رو فراگرفته بود.سکوت سنگینی که انگار کر کننده بود.
رفتم تو دشت ودور خودم چرخیدم.سرمو بلند کردم وبه آسمون آبی ویک دست بالای سرم خیره شدم.ذرات نور تو مردمک چشمام ریخت وباعث شد پلک هام رو هم بیاد.اینطوری خیلی بهتر بود.می تونستم تمرکز کنم وتو این سکوت وهم آور صداهای گاه به گاهی که به گوش می رسید رو تشخیص بدم.
صدای عبور باد،وز وز زنبورهایی که تموم بنفشه های دشت رو فتح کرده بودن،صدای جرینگ جرینگ زنگوله هایی که به گردن بره ها بود،خنده های شاد وکودکانه ی سولمازنتیجه ی بی بی و فریاد دده.
ـ آیلین خوابت برده؟چندبار باید صدات بزنم تا جواب بدی؟
نگام به طرفش چرخید واخمام خودبه خود تو هم رفت.خسته بودم نه از کار کردن زیاد،نه از سکوت سنگین دشت،نه از بی خبری محض...از فشاری که تو این مدت کوتاه از اومدنم روم بود،از شنیدن تبریکاتی که تموم اهل اوبه بادیدنم به زبون می آوردن ومن نمی دونستم باید دربرابر این سیل ابراز احساسات چه واکنشی نشون بدم.بگم همه چی تموم شد و تبریک بی تبریک؟یا نه خودمو بزنم به اون راه وبی خیال فقط با یه لبخند مضحک تشکر کنم؟
فعلا که راه دوم رو درپیش گرفته بودم.چون سهل الوصول تر ودروغ گفتن وتظاهر راحت تر بود.

شب قبل رو ،روی کاناپه گذروندم.گوشیم هنوز خاموش بود ونمی شد به همین حال رهاش کنم.مطمئنا هانا یا شقایق تماس می گرفتن وبا خاموش بودنش،نگران می شدن.
نمی خواستم به ذهنم اجازه بدم مسیر فکریش به سمت شخص سومی برگرده که دو روز پیش،قبل از رفتنم به خونه ی کامرانی ها باهام تماس گرفت وابراز نگرانی وناراحتی کرد. آره اونم نگرانم بود،حتی اینبار خیلی بیشتر از آینده ی شغلیش وخواسته ی نا به جای اون مردک...اون نگران خودِ خودِ من بود.
افکارمو سرسختانه پس زدم واز جام بلند شدم.شیر تو آشپزخونه خراب بود وچکه می کرد وبرخورد قطرات آب به سینک تنها صدایی بود که تو فضای سنگین خونه جریان داشت.
بی دلیل دور خونه چرخی زدم وپاهام به طرف پنجره کشیده شد.پرده رو کمی کنار زدم ونگاه گذرایی به بیرون انداختم.کوچه خلوت وماشینم سرجای همیشگیش پارک بود اما...
چشمامو ریز کردم وبه برگه ی سفیدی که زیر برف روب وجلوی شیشه مث یه برگ جریمه بهم پوزخند می زد،مات شدم.تپش قلبم بی اختیار بالا رفت ودهانم خشک شد.
دستام بی اختیار شروع کرد به لرزیدن وپرده رو با وحشت کشیدم.نه من جرات نداشتم برم پایین...اگه این پیام از طرف کامرانی بود چی؟
انرژیم به یکباره تحلیل رفت وپاهام از شدت ضعف تا خورد.یادم اومد از دیروز بعد از ظهر تا حالا چیزی نخوردم.این ضعف رو به افت قند خونم ربط دادم وسعی کردم همه ی افکار دلهره آور رو از ذهنم پس بزنم.
تو اون لحظه تنها چیزی که آرومم می کرد،یه لیوان کافی میکس بود و گور بابای دکتری که می خواست منو از خوردنش منع کنه.
سریع یه لیوان واسه خودم دست وپا کردم .با خوردنش قند خونم یکم بالا اومد وتپش قلبم منظم شد.به خودم جراتی دادم واز جام بلند شدم.دوباره به سمت پنجره رفتم.اینبار با احتیاط بیشتری به کوچه نگاه کردم.یاد داشت سرجاش بود وقلبم خودش رو باز هم بی امان به قفسه ی سینه ام می کوبید.
نمی دونم حس کنجکاوی بود یا خلاص شدن از این برزخ بی خبری که مجبورم کرد از جام بلند شم ومانتوم رو با بی حالی تنم کنم وبه طرف در برم.
ساعت حدود یازده صبح بود وآفتاب ملایمی تو کوچه و رو در ودیوار خونه ها سرک کشیده بود.درو باز کردم ومحتاطانه نگاهی به دور وبرم انداختم،کسی نبود.پاتند کردم وتقریبا به طرف ماشین دویدم.تو یه حرکت سریع وشتابزده یاداشت رو برداشتم وقبل از باز کردن و خوندنش دوباره وارد خونه شدم ودر رو عصبی وبا شتاب بستم.
صدای ناهنجاری که ایجاد کرد باعث شد چشمامو ببندم ولبمو گاز بگیرم.نمی خواستم طاهر خانوم بابتش بهم تذکر بده.خوشبختانه خونه نبود واین خیالم رو راحت می کرد.
یادداشت رو باز کردم وبا دیدن دست خط آشنایی که جلو چشمام بود،نگام رو کاغذ دوید.
( سلام...از دیروز که هانا تماس گرفت وهمه چیز رو گفت عصبی وپریشونم.دیگه نمی تونم بی خیال از کنار این قضیه بگذرم.نمی دونم چرا گوشیت رو خاموش کردی اما خواهش میکنم به محض خوندن این پیام باهام تماس بگیر.باید حرف بزنیم.)
حتی اگه پایین یاد داشت اسمش رو که مث همیشه شکسته ومیم دوم روهم کشیده نوشته بود،نمی دیدم باز هم بی برو برگرد مطمئن بودم از طرف محمده.
اما چرا پیام گذاشته وزنگ در رو نزده؟با یاد آوری اینکه هانا گفته بود طاهره خانوم خوشش نمی یاد پای آقایون چه محرم ونامحرم به این سوئیت باز شه واحتمالا محمد هم اینو میدونست لبخند رو لبم نشست.
یه نفس آسوده کشیدم وبا خیال اینکه کامرانی هنوز به سراغم نیومده،قلبم آروم گرفت.برخلاف نظر هانا من مطمئن بودم اینجا جام امن نیست.چون خاله این خونه رو خیلی خوب می شناخت ودلیلی نمی دیدم که نخواد آدرسش رو به رئیسش بده.
سعی کردم به خودم مسلط باشم وعاقلانه رفتار کنم. رفتم بالا ولباس پوشیدم.گوشیم رو روشن کردم وبرای خرید نون وموادغذایی مورد نیازم از خونه بیرون رفتم.
داشتم پاکت خرید ها رو تو ماشین میذاشتم که صدای زنگ گوشیم،حواسمو پرت کرد.با بی توجهی همه ی خرید هارو،رو صندلی رها کردم و گوشیمو از توجیب پالتوم بیرون کشیدم.بادیدن اسم محمد،بلافاصله جواب دادم.
ـ الو سلام.
صدای فریادش باعث سوت کشیدن گوشم شد.بی اراده گوشی رو از خودم دور کردم.
ـ توکجایی آیلین؟چرا این لعنتی رو خاموش کرده بودی؟
به سختی جواب دادم.
ـ مجبور شدم...خیلی ترسیده بودم.
همین دو جمله شد آب رو آتیش و اونو خاموش کرد اما آروم نه...چون داشت تند وعصبی نفس می کشید وبا برخورد نفس هاش به گوشی صورتم بی دلیل گُر می گرفت.می دونستم عصبانیه اما چون هیچ وقت برای آروم کردنش عکس العملی نشون نداده بودم،الآنم کاری ازم بر نمی اومد.پس سکوت کردم و گذاشتم خودش،خودش رو آروم کنه.
ـ اون مردک آشغال ازت چی می خواست؟
خشمی که هنوز تو صداش بود باعث شد بی اختیار بغض کنم وبترسم.نه از اون وخشمش،از تصوری که نسبت به تهدیدهای کامرانی داشتم.با ته مونده ی جسارتی که هنوز تو وجودم غلیان داشت،لب باز کردم وحرف زدم.از همه اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم تا به الآن.
یک آن به خودم اومدم ودیدم دارم با گریه از ترس هام می گم واون می خواد صبورانه آرومم کنه.
ـ نترس.نمیذارم حتی سایه شم اونورا آفتابی شه چه برسه به خودش.اون شاید بدونه داره چیکار می کنه وبا دست گذاشتن رو نقطه ضعفم بخواد منو تو منگنه قرار بده اما هنوز محمد ایل بیگی رو نشناخته.دودمانش رو به باد می دم اگه یه تار مو از سرت کم شه.
با بهت به حرفاش گوش دادم.یعنی این محمد بود که داشت این حرفا رو می زد؟من نقطه ضعفشم؟ یادمه یه روزی براش اونقدر بی ارزش شده بودم که دیگه منو نمی دید و امروز اون نمی خواست حتی یه تار مو از سرم کم شه؟

همیشه رسم بر این بوده،
برای آمدنت!
دلم فصلی پر از باران بهانه کند.
و نگاهم
درخشکسالی روزهایی که بی تو گذشت
عطش این حس تازه بلوغ یافته را سیراب...
امروز باران آمد
تو آمدی
ومن
دلم برای عاشقانه ای تپید،
که به شوق آمدنت
بی چتر زیر باران مانده بود.

«لیلین»
***
بارون سیل آسا وبی وقفه به تن خسته ی آلاچیق ها شلاق می زد ودده اصرار داشت هرطور شده زیر بارون شیر گوسفند ها رو بدوشیم.
آره من بعد یک هفته که از بودنم تو دشت می گذشت، درست مثل یه زن ایلیاتی می تونستم شیر بدوشم.این وظیفه ی من نبود اما دده مجبورم کرده بود بهش تن بدم ومن راضی بودم بدون اینکه دلیلش رو بدونم.
عابیش گوسفند ها رو تو «کوز»که در اصل مکان رو بازی برای نگهداری بره ها بود ودیواره ی سنگ چین داشت،جمع کرده ودونه دونه بیرون می فرستاد تا من وزنش وبی بی وچندتایی از دخترهای اوبه،شیرشون رو بدوشیم.
این کار هر روزه ی گله دار ها بود.دوشیدن هر گوسفند دو تا سه دقیقه طول می کشید ودر اصل خونواده ی چوپان یا گله دار مسئولش بودن.اما اون روز به خاطر بارون و وضعیت نامساعد آب وهوایی والبته اصرار دده برای به کار گرفتن من،همه رو به نوعی مجبور کرد تو این قضیه همکاری کنن.
کارمون که تموم شد،بی بی تو کومه ی کنار آلاچیقش بساط آب گرم وحموم رو به راه انداخت واون حموم بعد چنین کار سختی وزیر بارون که صداش ریتمیک به سقف کومه می خورد،حسابی خستگی رو از تنم بیرون کرد.
بعد حموم،بی بی خودش موهامو شونه زد واز دو طرف بافت.اون یه دست لباس سنتی ای رو هم که یادگارمراسم عروسیش بود و رو جلیقه اش سکه دوزی شده بود،گذاشت جلوم تا بپوشم.می دونست چشمم خیلی وقته دنبالشه وآرزوم شده یه بار اونو تنم کنم.
با خوشحالی بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم.با پوشیدن لباس چرخی دور خودم زدم وبرای نشون دادنش به بقیه از کومه بیرون دویدم.دیگه کمتر کسی از این لباس ها می پوشید وخب دیدنش تو تن من ناخواسته باعث اومدن لبخند به لب دده ودیگرون می شد.
همزمان با دویدنم میون علفهای خیس،جیپ مشکی سرپوشیده ای از دور پیدا شد و همه رو از آلاچیق هاشون بیرون کشید.بارون هنوزم می بارید،منتها آروم ونم نم.جیپ کنار آلاچیق دده توقف کرد وبا پیاده شدن مسافرینش که دونفر بودن،نگام به نگاه آشنایی که باشوق مابین جمعیت اوبه دنبال من می گشت،گره خورد.
محمد اومده بود ومن اون لحظه واقعا نمی دونستم باید از اومدنش خوشحال باشم یا ناراحت.همیشه در موردش دچار این حس سردرگمی می شدم.وشاید حق داشتم بگم نمی شناسمش چون هرگز نتونستم یه نگاه ودید ثابت بهش داشته باشم.
بی بی وچندتا از زن های مسن اوبه با نزدیک شدنش کل کشیدن و ورودش رو خوش آمد گفتن.به هر حال کم حرفی نبود،پسر یکی از بزرگان طایفه ی «قوجابیگلو» باهاشون وصلت کرده بود.
صدای محمد رسا وپر ابهت ودر عین حال با احترام بود.
ـ سلام عیسی خان.حالتون چطوره؟
دده دستاشو رو شونه های پهن اون گذاشت ولبخند خوش آمد گویانه ای زد.
ـ سلام پسرم.صفا آوردی.
ـ ببخشید باعث زحمتتون شدیم؟
این الان اشاره اش به حضور من تو اوبه بود دیگه نه؟اخمامو خیلی سریع پایین آوردم وچپ چپ نگاش کردم.
دده گفت:رحمتین پسر جان.هم تو هم تازه عروست که نوه ی عزیز خودمه.
چشمام از جوابی که دده داد،برق زد.لبخند نشست رو لبای محمد وبا علاقه دوباره به جستجوم میون جمع پرداخت.ظاهرا هنوز منو نشناخته بود.دده برگشت و بهم اشاره کرد جلو برم ودر همون حال به مرد جوونی که همراهش بود تعارف زد وارد آلاچیق بشه.
نگاه محمد ازدده واون مرد گذشت ومات من شد.حتی با پراکنده شدن مختصر جمع هم ازجاش تکان نخورد.مطمئن بودم دیدنم تو این لباس وبا اون صورت گل انداخته،حسابی متحیرش کرده.
ـ آیلین خودتی؟!
من حالا باید بهش چی می گفتم؟هنوزم خاطره ی اون آخرین دعوامون توخیابون از یادم نرفته بود.اینکه چطور از هم جدا شدیم،الآن تو دیدار مجددمون تاثیر نمیذاشت؟اونم بعد از رسیدن خبر درخواست طلاقم به گوشش که بی برو برگرد رهی کف دستش گذاشته بود.
حرفی نزدم وسکوت کردم.شاید تو این اوضاع این بهترین واکنش بود.وقتی هنوز نمی تونستم حدسی نسبت به حضورش تو ایل داشته باشم پس باید چیزی نمی گفتم و منتظر عکس العمل اون می موندم.
لبخند دوباره رو لبش سبز شد وآهسته زمزمه کرد.
ـ دلم برات تنگ شده بود.
جا خوردم.این اون چیزی نبود که من انتظار شنیدنش رو داشته باشم.اونم بعد اونهمه اتفاق بد وتصمیم جدیم برای جدایی.حلقه مو تو انگشتم چرخوندم وسرمو پایین انداختم.
ـ واسه چی اومدی اینجا؟
جا خورد،حتی خیلی بیشتر از من. شاید اونم انتظار نداشت اینقدر سرد جوابش رو بدم.
ـ باید با هم حرف بزنیم.
اعتراض کردم.
ـ من حرفی...
دستشو گذاشت روبینیش ودعوت به سکوتم کرد.حق داشت، اینجا و جلوی چندین جفت چشم،جای بحث ودعوا نبود.
ـ بعداً...الآن نه.
حرفی نزدم واون که دید کوتاه اومدم،سرخم کرد وبه درون آلاچیق رفت.منم به بی بی ملحق شدم تا تو تدارک بساط شام کمک حالش باشم.

غذای اون شب خوراک گوشت بره وبرنج بود.ایلیاتی جماعت ساده سفره پهن می کرد اما غذا بی برو برگرد پربار بود.به مناسبت حضور داماد عیسی خان تو اوبه،همه دعوت بودن وزن ها ودختر ها به من وبی بی تو پذیرایی کمک می کردن.
شام که صرف شد،دده از شمی(شمس الله) پسر بی بی خواست فردا صبح زود به سراغ عاشیق بایرام که نوازنده ی دوتار و خواننده ی ترانه های فولکلور بود،بره و اونو برای جشنی که به افتخار حضور محمد برگذار می شد،دعوت کنه.
تصمیم دده برای گرفتن این جشن فقط یه دلیل داشت،اونم وادار کردن من به رفتن زیر یه سقف با مردی بود که اسمش تو شناسنامه ام بود.
بعد از خوردن چای ومیوه،کم کم اهالی پراکنده شدن ودده از بی بی خواست جای خواب مناسبی برای مرد جوون همراه محمد توآلاچیقش درست کنیم.تدارک ندیدن جای خواب محمد پیش دده واون مرد فقط یه معنی داشت...شب رو به خواست دده باید کنار هم میگذروندیم.اما کجا؟
بی بی بهترین رخت خوابی رو که داشت تو آلاچیقش واسه مون پهن کرد وبا بوسیدن صورت خجالت زده وگلگونم،برای خواب به کومه ی یکی از دخترهاش رفت.با درماندگی کنار رختخواب سفید ومرتب که یه لحاف دونفره ی بزرگ روش پهن شده بود،نشستم وبه طرح های پارچه ای هزار تکه ی اون که با سلیقه بهم دوخته شده بودن،خیره موندم.دلم می خواست واسه پیش اومدن این وضع ناخواسته جیغ بکشم وگریه کنم.
محمد با کمی تاخیر وارد آلاچیق شد ونگاه گذرایی به حال خراب من ورختخواب پهن شده انداخت.
ـ بارون دیگه قطع شده،می یای بریم تو دشت کمی قدم بزنیم؟
نا امیدانه نگاهی به بیرون انداختم وهمزمان با شنیدن پارس سگ های گله،جواب دادم.
- این وقت شب؟!
ـ زیاد دور نمی شیم.همین دور واطرافیم.
از جام پا شدم.نه حوصله ی جر وبحث داشتم و نه می خواستم تو این وضعیت باهاش توآلاچیق تنها بمونم.
هوا سرد ودشت زیر نور ماهی که از پشت ابرها سرک می کشید،نیمه روشن بود.صدای پارس سگ ها باعث شد نا خودآگاه خودمو به محمد نزدیک تر کنم.دستش بلافاصله روی کمرم قرار گرفت.
ـ نترس با ما کاری ندارن.
ـ زیاد از اوبه دور نشیم.
سر تکان داد وچون ترس روتو نگام دید،دعوتم کرد کنار جوی باریک آبی که از اون حوالی می گذشت،رو سنگ ها بشینیم.با اینکه بعد اون بارون شدید همه جا خیس بود،قبول کردم وبی خیال نشستم.اونم با کمی فاصله نشست ونگاه دقیق بهم انداخت.
ـ هوای اینجا بهت ساخته وآب زیر پوستت رفته.این لباسام خیلی بهت می یاد...خوشگل شدی.
تو مودی نبودم که بابت تعریف هاش قند تو دلم آب شه و خوشم بیاد،واسه همین رو ترش کردم وبهش توپیدم.
ـ مسلما منونیاوردی اینجا که ازم تعریف کنی.
دلخور نگام کرد.
ـ رهی بهم گفته طلاق می خوای.آره؟!
نگاه سنگینش روتاب نیاوردم وسرمو به سمت جوی آب ونهال کوچیکی که کنارش روییده بود،دوختم.از سنگ که نبودم،خب حرف زدن، اونم اینقدر رک در مورد طلاق کار آسونی نبود.ما چندان خاطره ی مشترک قشنگی تونامزدی مون نداشتیم.اما به حرمت همون لحظات کوچیک وخوب نمی تونستم مستقیم تو چشماش زل بزنم وبگم«آره طلاق می خوام».
صداش گرفته وناامید به گوشم خورد.
ـ فقط بگوچرا؟
اینبار من دلخور نگاش کردم.
ـ تازه می پرسی چرا؟! انتظار داشتی بعد اون برخوردهای تند الآن جلوت بشکن بزنم وآذری برقصم؟
ـ همه ی این قهر کردن ها وطلاق خواستنت واسه زود برگزار شدن مراسم عروسیه؟
تند وعصبی جواب دادم.
ـ آره.
ـ تودوست نداشتی بریم سر خونه وزندگی مون؟!
اینوبا تردید پرسید ومنتظر نگام کرد.کلافه سر تکان دادم.
ـ معلومه که دوست داشتم.اما حرف من سر برگزاری مراسم نیست.سر اینه که تو نتونستی رو قولت بمونی وبه خاطر خونواده ات همه چیزو زیر پا گذاشتی.
سرشو پایین انداخت وبا اخم دستاشو مشت کرد.
ـ مجبور شدم.
ـ نمی خوای بگی چرا؟!یعنی اینقدر تحت تاثیر ونفوذ پدر ومادرت هستی؟
سربلند کردوعصبی نگاهشو به نقطه ی کور روبروش دوخت.
ـ من تحت تاثیر ونفوذ هیچ کسی نیستم. اما...
ـ اما؟!
به طرفم برگشت وتو نی نی چشمام خیره موند.
ـ تو از اختلاف سنی زیاد من وحمیده با دوتا برادرام خبرداری.از وقتی یادمه اونا سعی می کردن جلوی مامان وبابا مراعات کنن واحترامشون رو نگهدارن.خب الگوی من واسه برخورد با والدینم اونا بودن.هیچ وقت ندیدم محمود یا حمید رو حرف یکی شون حرف بزنه وبی احترامی کنه.تو خونه ی ما تا بوده،همین بوده.واین برای منی که پسر کوچیک خونواده هستم، استثناء نیست...خب منم از خواسته های اونا که جنبه ی دخالت تو زندگی مون داشته باشه،راضی نیستم.هرگزم نخواستم اونا به جام تصمیم بگیرن.شاید واسه همینم خودم شغل ومکان زندگی وهمسر آینده مو انتخاب کردم.اما نمیخوام وقتی درخواست کوچیکی مث برگزاری جشن رو دارن،جلوشون وایسم.نمی تونم بهشون بی احترامی کنم.
نیش اشک به چشمام نشست.
ـ داری خودت رو توجیه میکنی.این یعنی باید انتظار داشته باشم همیشه اونارو به من ترجیح بدی.
با ناامیدی اعتراض کرد.
ـ نه باور کن اینطور نیست.اصلا بهونه ی منم واسه سرگرفتن هرچه زودتر مراسم،جداشدنم از خونواده بوده.
رنجیده وناراحت نالیدم.
ـ اما تو به من قول داده بودی.
کاملا به طرفم برگشت ودستامو گرفت وفشرد.
ـ قبول دارم بدقولی کردم اما این به نفع هردومونه...ماکه داشتیم با هم زندگی می کردیم، دیگه چه فرقی می کرد مراسم جلو یا عقب بیفته...بیا برگردیم وجشن روبرگزار کنیم باشه؟جات تو خونه خیلی خالیه آیلین.
دستامو کشید وباعث شد بی هوا تو بغلش بیفتم.تن یخزده ام تو گرمای تب آلود تنش ذوب شد.
سرمو رو سینه ی ستبرش گذاشتم وناگزیر به تپش رمزآلود قلبش که بی دلیل آرومم می کرد،گوش دادم.بوسه ی نرمی رو سرم گذاشت ومنو بیشتر تو بغلش فشرد.عطر آشنای تنش روبا یه نفس عمیق،حریصانه به مشام کشیدم وپیش خودم برای اولین بار اعتراف کردم دلم براش تنگ شده بود.

اولین رابطه ی نزدیک زناشویی من ومحمد تو اون شب نیمه ابری بهاره وزیر آلاچیق رقم خورد ومن پا به دنیای ناشناخته وحیرت آور زن بودن گذاشتم.دنیایی که رویاهای دخترونه مو با مردی تقسیم می کرد که هنوز باورش نداشتم.که اگه تن به خواسته اش دادم فقط از سر تعهد واون علاقه ی کمی بود که تو قلبم سوسو می زد.که به خودم لااقل تواون لحظه اطمینان داشتم ومی دونستم از زندگیم چی میخوام.هرگز به اون شب وخاطره ی قشنگش بادیده ی تردید نگاه نکردم.
راضی شدم باهاش برم.موندن چاره ی کار نبود.حالا که خوب فکر می کردم می دیدم خواستن فرصت برای بدست آوردن شناخت اونم بعد ازعقد یه جورایی بی فایده ست.من ازدواج نکرده بودم که بلافاصله طلاق بخوام. یه امید وآینده ای برای این تصمیم داشتم ومی دونستم همه چیز نمی تونه به میل من باشه.
فردای اون روز باجشن بزرگی که دده برگزار کرد وحتی از اوبه های اطراف هم مهمون اومد،اون با خوشحالی بعد از کلی صحبت ونصیحت من ومحمد رو دست به دست هم داد وکوچکترین نوه ی بی بی،یاروِرَن که پسر پونزده ساله ای بود به کمرم شال طلایی بست وبنا به رسم ایل راهی مون کردن.
به محض برگشتمون به اردبیل،مراسم عروسی هم اونطور که خونواده ی ایل بیگی می خواستن برگزار شد وچون همه چیز با عجله اتفاق افتاده بود،بابا هزینه ی خرید یه جهیزیه ی دهان پرکن وآبرومند رو به خودمون داد تا با سلیقه ی هردو،وسایل خونه رو بخریم.وآخ که اون خرید دونفره چقدر خوب بود وخاطره اش برام همیشه دلنشین وعزیز.
زندگی مون با تفاهم شیرینی تو آپارتمان محمد که حالا متعلق به هردومون بود،آغاز شد.با اینکه مشغله کاری اون ودرس من اون روز ها فرصت زیادی برای باهم بودن به ما نمی داد اما همین حضورکمرنگ هم غنیمت بود.لااقل می دونستیم چه هدفی از این کنار هم بودن داریم.
***
75
همه چیز از پیامکی شروع شد که طرلان برام فرستاد.
( بی صبرانه منتظر روزی هستم که دست از پا دراز تر به سمتم برگردی واین چندان دور نیست.)
ترس برم داشته بود.نه از اینکه به همین زودی پشیمون شم ومجبور باشم به اون خونه ی کذایی برگردم.از تهدیدی که تو تک تک کلماتش حس می شد،کاملا درک می کردم که چیز خوبی در انتظارم نیست.
از صبح هر واکنش پیش بینی نشده ای رو به خودم مربوط می دونستم.گذر موتوری با صدای اعصاب خورد کن،به هم خوردن محکم در ورودی ،پارک شدن ماشین ناشناسی جلوی ساختمون وحالا دعوای طاهره خانوم وشوهرش.
داشتن در مورد شخص سومی بحث می کردن ومن گوشام رو تیزکرده بودم که هر لحظه مابین حرفاشون اسم خودم رو بشنوم.صدای تلفن همرام حواسمو پرت کرد...شقایق بود.
ـ سلام دختر پس تو کجایی؟چرا این وامونده همش خاموشه؟
حسابی عصبانی وطلبکار بود.با استرسی که هرلحظه بیشتر گریبانمو می گرفت،نفس عمیقی کشیدم وگوشی رو تو دستای یخ زده ام فشردم.
ـ هانا بهت چیزی نگفت؟
یه لحظه سکوت وبعد با ناراحتی زمزمه کرد.
ـ چرا یه چیزایی می گفت.واسه همین نگرانت شدم.
ـ من خوبم!
چندان مطمئن نبودم اما نمی خواستم بی دلیل اونو هم بترسونم.
ـ تو بهنام اینانلو رو که از بچه های گرایش تدوین بود،یادته؟
ـ آره چطور مگه؟
ـ دیروز تو دانشکده دیدمش،در به در دنبالت می گشت و شماره ات رو می خواست.ببینم تو قول همکاری در مورد کاری رو بهش داده بودی؟
صدای طاهره خانوم حالا بلند تر ونزدیک تر به گوش می رسید.
( می رم باهاش حرف بزنم،تو کاریت نباشه آقا).
حواس پرت ونگران جواب دادم.
ـ آره منتها مربوط به ساخت فیلم نیست.یه همایش ایلات وعشایره که قرار شد منم یه کارایی براش بکنم.حالا شماره ام رو بهش دادی؟
ـ نه شماره اش رو ازش گرفتم وگفتم بهت می رسونم.
به درخونه نزدیک شدم واز چشمی به بیرون نگاهی انداختم.
ـ کار خوبی کردی.
ـ حالا شماره اش رو بعدا با پیامک برات می فرستم.
صدای قدم برداشتن سنگین ونفس نفس زدن های طاهره خانوم تو راه پله شنیده می شد.اون داشت به سمت سوئیت می اومد.
ـ باشه فعلا کاری نداری شقایق جان؟
ـ نه اما می یام بهت سر می زنم.خونه ای دیگه.
با ناامیدی زمزمه کردم.
ـ فعلا که هستم.
خداحافظی وقطع تماس همزمان شد با صدای زنگ در ومن مجبور شدم بلافاصله درو باز کنم.تونگاه ناراضی وعصبانی طاهره خانوم چیز خوبی نمی دیدم.
ـ سلام اتفاقی افتاده؟!
بدون تعارف کنارم زد و وارد شد.
ـ تومطلقه ای؟!
چنان تحقیر آمیز این موضوع رو عنوان کرد که یه لحظه توصورتش مات شدم وچیزی نگفتم.
صداش بی اختیار بلند شد.
ـ هانا حرفی در این مورد بهم نزده بود.من اگه می دونستم اینجوری هستی،عمرا راضی می شدم.
نیش اشک به چشمام نشست.
ـ چه جوری هستم طاهره خانوم؟...جذام دارم؟

نگاهشو ازم دزدید وحق به جانب جواب داد.
ـ من قبلا باهانا طی کرده بودم.قرار نبود تو این خونه از این خبرا باشه.
ـ چه خبری؟کارخطایی ازم سر زده؟رفتار زشتی دیدین؟
ـ من دوتا پسر مجرد تو خونه دارم.نمی خوام...نمی خوام با وجود تو،تو این خونه سر وگوششون بجنبه.
پوزخند درد آوری رو لبم نشست.
ـ مطمئنین بی حضور من سرو گوششون نمی جنبه؟...اگه حرف سر بی اعتمادی به منه، باشه از این خونه میرم.اما اگه حرف سر بی اعتمادی به پسراته،این تقصیر من نیست.
ـ من به این فلسفه بافی ها کاری ندارم،به زن مطلقه هم خونه اجاره نمی دم.بهتره دنبال یه جای دیگه برای خودت باشی.
دستامو مشت کردم وبا حرص سرمو پایین انداختم.
ـ باشه فقط یکم بهم مهلت بدین.
ـ بیشتر از یه هفته نمی تونم این وضع رو تحمل کنم.
به سختی سر تکان دادم.
ـ باشه... فقط...
داشت از در خونه بیرون می رفت که با اکراه به طرفم برگشت ونگام کرد.
ـ فقط چی؟!
ـ کی این موضوع رو بهتون گفته؟!
نیشخند چندش آوری رو لبش نشست.
ـ یه بنده ی خیرخواه خدا.یکی که دلش به حال زندگی جفتمون سوخته ونخواسته ببینه داری بیراهه می ری...مادرشوهرت.
یه لحظه مغزم هنگ کرد وبا ناباوری ماتِ نگاه پیروزش شدم.مادرشوهرم؟!یعنی پوران؟این امکان نداره.اون هیچ وقت دست به چنین کاری نمی زنه.اون همه ی تلاشش رو میکنه که من رواز محمد دور نگهداره نه اینکه با آواره کردنم باعث شه به محمد نزدیک تر شم.
طاهره خانوم با تمسخر پرسید.
ـ چی شد ماتت برد؟انتظار نداشتی نه؟زن بیچاره چقدرم که ازت گله داشت.می گفت با اینکه هنوز تو عده ی شوهر بیچاره تی و تو خونه اش زندگی میکنی اماسر وگوشت اینجا واونجا می جنبه. حالام چهار روزه از خونه اش فرارکردی وآبروی کل ایل وتبارت رو با اینکار بردی.
چهار روز؟!یه چیزی مث برق از خاطرم گذشت.ذهنم فعال شد وشستم خبردار که قضیه از کجا آب می خوره.
ـ مادرشوهرم؟!خانوم شما می دونین همسر سابق من اصالتاً کجاییه؟مادرش کجا زندگی میکنه؟
ردی از تردید تو نگاهش نشست.
ـ تهران دیگه؟!خودش می گفت...
باقی حرفشو خورد وبه من که با تاسف سر تکان می دادم،نگاه کرد.یه لحظه بلاتکلیف دور خودم چرخیدم وبا یادآوری گوشیم،سریع به طرفش دویدم.نمیذاشتم کسی با خراب کردن من به هدفش برسه.
ـ یه نگاه کن ببین این زن مادرشوهرم نبوده؟
عکس طرلان رو جلوش گرفتم.یه عکس که متفکرانه پشت میز غذا خوری چهار نفره اش تو آشپزخونه نشسته بود وداشت سیگار می کشید.
ـ چرا خودشه.
رنجیده ودلخور جواب دادم.
ـ این مادرشوهرم نیست.کسیه که میخواد تیشه به ریشه ی آبرو وحیثیتم بزنه.
کمی خودشو جمع وجور کرد وبا اخم گفت:به هرحال هیچ فرقی تو اصل ماجرا نداره.تومطلقه ای ومن به زن مطلقه خونه اجاره نمی دم.
از خونه خارج شد وپله هارو اردک وار وتاتی کنان پایین رفت.درو با بی حالی بستم وخودمو به زحمت به کاناپه رسوندم.حالا خیلی بهتر معنی اون تهدید رو تو پیامک طرلان که دیگه عارم می اومدم خاله خطابش کنم،درک می کردم.
***
همه چیز خوب بود.یا لااقل تا موقعی که قضیه ی جشنواره ی فیلم کوتاه اصفهان پیش نیومده بود،من حس می کردم همه چیز خوب ودر آرامشه.
واسه پروژه ای که داشتم تصمیم به ساخت یه مستند از زندگی پسربچه ای به اسم سپهر گرفته بودم که پدرش نابینا بود وخود سپهر ودو خواهر وبرادردیگه اش هم از مشکل بینایی رنج می بردن.دیدن نگاه مصمم اون پسر بچه که با عینک ته استکانی ولبخند پر از انرژی که دندون های نامرتبش رو یکجا به نمایش میگذاشت و تو گرمای تابستون داخل یه قالب یونولیت بستنی میذاشت وبه بچه های در وهمسایه و محلشون می فروخت،وادارم کرد یه فیلم نامه ی حساب شده براش بنویسم واین سوژه ی واقعی رو تبدیل به فیلمی کنم که از نظر استادم خانوم نعمت اللهی حقش بود تو اولین جشنواره ای که در پیشه به نمایش دربیاد.که اونم مصادف شد با جشنواره ی فیلم کوتاه اصفهان.
ثبت نام وشرکت فیلم تو بخش مسابقه اونم تو بحبوحه ی امتحانات پایانیم،قوت قلب بزرگی بود.
این اتفاق به حدی برام ارزش داشت که حتی کوچکترین جزئیات و خبرهاش رو با محمد در میون میذاشتم.تصمیم گرفته بودم در صورت برنده شدن فیلم که امید زیادی بهش بود،وجه نقدی رو که در قالب جایزه دریافت می کردم دراختیار خونواده ی سپهر قرار بدم تا برای بازسازی خونه ی نیمه ساخت شون استفاده کنن.من حتی اینارو به محمد گفته بودم وشب ها که موقع خواب فرصت بیشتری برای صحبت با هم داشتیم،از این رویای شیرین وحس خوبی که به دنبال داشت حرف زده بودم.
اون می دونست این جشنواره وبرنده شدن فیلمم چه ارزشی برام داره.می دونست این برهه از زندگی حرفه ایم می تونه سکوی پرتاب برام باشه.می دونست چقدر برای رسیدنش لحظه شماری کردم ومنتظرش بودم اما...
امتحانام تموم شده بود وطبق قراری که یه عده از همکلاسی هام گذاشته بودن،تصمیم گرفتیم همگی باهم بریم اصفهان.هم به خاطر جشنواره ودیدن فیلم ها،هم یه سفر تفریحی که خاطره ی آخرین سال تحصیلمون باشه.دوسه تا از اساتید هم قرار بود بیان.

محمد اونموقع سرش حسابی شلوغ بود.نمی خواستم به مشغله ی فکری که داره،قضیه ی جشنواره رو هم اضافه کنم.واسه همین پیشنهاد دوستامو باهاش در میون گذاشتم وازش خواستم اجازه بده باهاشون برم.اما محمد چندان از این برنامه استقبال نکرد.وقتی هم که خیلی اصرار کردم،اخماشو پایین آورد وگفت:نمی شه عزیز من.
ـ محمد؟!...ناسلامتی جشنواره ست ها!
نفسشو کلافه فوت کرد ونگاهشو ازم گرفت.
ـ من خوشم نمی یاد زنم با یه عده پسر ودختر راه بیفته بره مسافرت.
با دلخوری لب ورچیدم وزیر لب زمزمه کردم.
ـ استادمون می گفت شانس برنده شدنم زیاده...من دلم می خواد موقع اهدای جوایز اونجا باشم.
نگاه ناراحتمو که دید کمی کوتاه اومد.
ـ باشه حالا ببینم چی میشه.
سریع به طرفش خیز برداشتم وبا التماس بازوشو گرفتم.
ـ محمد تورو خدا بذار برم.من خیلی دوست دارم تو مراسمش شرکت کنم.خودتم که شنیدی فیلمم نامزد دریافت جایزه شده...بهشون زنگ بزنم بگم می یام؟
بازم اخم کرد.
ـ نه گفتم که بااونا نباید بری.
ـ پس چی؟
با همون جذبه ی آیلین کش،یه لبخند محو رو لبش نشست وگفت:خودم می برمت.
چشمام از شنیدن این حرف برق زد ومث دختر بچه ها پریدم تو بغلش و صورتشو بوسیدم.لبخند رو لباش پر رنگ شد ومشتاقانه منو تو آغوشش فشرد.
از همون اولشم می دونستم با پیشنهاد تنهایی سفر کردنم مخالفت می کنه.اون با وجود تحصیل تو دانشگاه وزندگی تو یه محیط بزرگ باز هم دست از تعصبات ایلیاتیش بر نمی داشت.اما لااقل خوب بود که واسه خواسته ی منم ارزش قائل شده بود ومی خواست هرجور شده راضی نگهم داره.
***
74
با نون سنگکی که تو دستام بود،وارد ساختمون شدم واز پله ها بالا رفتم.رو پاگرد اول یه نگاه گذرا به کاکتوس های طاهره خانوم وبعد در واحدش انداختم وچهره ام بیشتر دمغ شد.حالا خونه از کجا گیر می آوردم؟مگه می شد یه هفته ای جای مناسب پیدا کرد؟
زیر لب یه فحش درست ودرمون نثار طرلان وکامرانی کردم وبه مسیر خودم ادامه دادم.صدای کشیده شدن دمپایی وپایین اومدن شخصی از پله ها،باعث شد سرمو بلند کنم ودر حین بالا رفتن خودمو کنار بکشم.دلم نمی خواست واسه اهالی ساختمون حرف وحدیثی بذارم.راستش از وقتی طاهره خانوم اون مزخرفات رو تحویلم داده بود،یه جورایی دچار وسواس فکری شده بودم که نکنه واقعا حضورم باعث مسموم شدن ذهن مردای این ساختمون میشه.
ـ سلام آیلین خانوم.
صدای خش دار وبلند آقا نصیر صاحبخونه ی هانا وشوهر طاهره خانوم تو راه پله پیچید.
خیلی معذب وخجالت زده جواب دادم.
ـ سلام.حالتون خوبه؟
ـ ممنون.شما چطورین؟
نمی دونم تو لحن حرفاش بود یا برق چشماش که یه حس بد ومشمئزکننده وجود داشت.دلم می خواست فقط هرچه سریع تر ازش دور شم.
ـ خوبم.
اومدم یه پله برم بالا که دستشو به نشونه ی ممانعت جلو آورد.
ـ یه لحظه صبر کنین،می خواستم باهاتون حرف بزنم.
دلشوره ی عجیبی افتاد به جونم ودهانم تلخ شد.هیچ از این موقعیتی که توش گیرافتاده بودم،خوشم نمی اومد.
ـ بفرمایین.
صداشو به طرز تهوع آوری پایین آورد.
ـ دیروز طاهره خیلی آتیشش تند بود.می دونم اومد بالا ویه حرفایی زد که شما رو ناراحت کرده.فقط می خواستم بابتش ازتون عذر خواهی کنم وبگم نگران توپ وتشرهاش نباشین.تا من هستم کسی جرات نداره شمارو از این خونه بیرون کنه.شما هرچقدر که بخواین میتونین بمونین...اینجا خونه ی خودتونه.
به حدی اون جمله ی آخررو با منظور بدی به زبون آورد که ناخواسته اخمام تو هم گره خورد وحالت تدافعیم دربرابرش بیشتر شد.
- ممنون اما به هرحال دیگه جای من اینجا نیست.همین روزا رفع زحمت میکنم.
واینستادم به چرت وپرت هایی که می گفت،گوش بدم.پله هارو دوتا یکی کردم ودرحالیکه تموم تنم از بابت حرفای این مردک می لرزید خودمو داخل سوئیت انداختم ودرو بستم وقفل کردم. به هیچ عنوان دیگه تو این خونه احساس امنیت نداشتم.من باید هرچه سریع تر از اینجا می رفتم.
ترس بدجوری تو همه ی وجودم ریشه دوونده بود وداشت ازدرون داغونم می کرد.رفتم تموم پرده ها رو کشیدم وچراغ هارو، روشن کردم.نشستم رو کاناپه وبی هدف تحقیقاتمو از نظر گذروندم.تو این چند روزه هیچ پیشرفتی نداشتم،حتی نشد به اندازه ی دوپلان از فیلم رو ذهنی طراحی کنم.
اضطراب داشتم ومدام نگاهم به درخونه میخکوب می شد.همش منتظر بودم یکی ناخودآگاه درو باز کنه ووارد شه.تو چشمای آقا نصیر چیز خوبی ندیده بودم واز پسراشم می ترسیدم.چون وقتی مادرشون اینطورنگران دست از پا خطاکردنشون بود،چرا من نباشم.
فکر وخیال و وهم وتصورات نا به جا با گذر زمان وتاریک شدن هوا بیشتر وبیشتر شد.خواب به چشمام نمی اومد ومعده ام از فشار استرس وگرسنگی آروم وقرار نمی گرفت.بلند شدم وکمی راه رفتم...نه اینجوری نمی شد.دوباره تموم درها وپنجره هارو چک کردم وکاناپه رو به طرف دراصلی هل دادم وجلوش گذاشتم.دستم بارها به سمت شماره ی شقایق رفت وهربار منصرف شدم.اونم گرفتاری های خاص خودش رو داشت،نمی تونستم مزاحمش بشم.دور هانا رو هم که باید یه خط قرمز می کشیدم.لاوین حالش اصلا خوب نبود و تو این چندروز هربار که باهاش صحبت کردم بغض داشت ونمی تونست شرایط رو خوب توضیح بده.دلم گواهی بد می داد وذهنم باترس همه رو پس می زد.

اون شب هرطور بود به خیر گذشت،بااینکه یه اعصاب داغون ویه روحیه ی کسل ویه جسم بی خواب برام گذاشت.
کله ی سحر قبل از بیدار شدن اهالی ساختمون،زدم بیرون ورفتم سراغ چندتا بنگاه تومنطقه ای که مد نظرم بود.نمی شد همینطوری دست رودست بذارم که هرکی از راه نرسیده بخواد تنمو بلرزونه.باید خودمو واسه این آماده میکردم که همیشه یه قدم از کامرانی وطرلان جلوتر باشم.این دفعه دیگه نمیذاشتم منو با نقشه های کثیفشون غافلگیرکنن.
تا ظهر کلی این ور واونور دنبال خونه گشتم و واسه ناهارم ساندویچ خوردم.می دونستم اینجور چیزا برام مثل سم می مونه اما ازبس این روزا بامشکلات بزرگ ترسرو کله زده بودم که این دربرابرش هیچ بود.
یه سر به دانشگاه هم زدم.اینانلو و دوستاش کار رو شروع کرده بودن ومن هنوز حتی تصمیمی درمورد چادری که قرار بود واسه عشایر منطقه ی ما برپاشه،نگرفته بودم.باید می رفتم دنبال لباس،یه سری بروشوراز طبیعت منطقه ویه چندتا گلیم به اسم «ورنی» که مخصوص شاهسون ها وذوق وهنر زن های ایل بود ونقشه وطرحش رو از طبیعت منطقه الهام گرفته بودن.درکنارش محصولات دامی وغذایی وحتی پخت فطیر هم به ذهنم رسید.نمی دونستم تو این اوضاع می تونم همه ی این نقشه هارو پیاده کنم یا نه اما تصمیم داشتم با مشغول کردن خودم کمی از فشار روحی که روم بود،کم کنم.
عصری به محض رسیدنم به خونه،محمد باهام تماس گرفت.مطمئن نبودم باید درمورد کاری که کامرانی برای بیرون انداختنم از این خونه کرده بود،حرفی بزنم یا نه.
ـ چه خبر؟!طرلان باهات تماس نگرفت؟!
ـ نه.
ـ اونجا راحتی؟کسی مزاحمت نمی شه؟
یاد حرفای طاهره خانوم وشوهر رذلش نصیر افتادم وبغض بدی رو گلوم نشست.
ـ اینجا راحتم وحالم خوبه...نگران نباش.
یه مکث چند ثانیه ای ومن مطمئن بودم اون حرفامو باور نکرده.
ـ فکرم مدام پیش توئه.از اون مردک کامرانی،هیچی بعید نیست.
با خوش خیالی مضحکی جواب دادم.
ـ اون فقط بلده تهدید کنه.خودشم می دونه اگه بلایی سرمن بیاد،توکاری براش نمی کنی.
نفسشو با درماندگی فوت کرد.
ـ دارم فکرمیکنم شاید بهتر باشه درمورد خرید سهام کارخونه اش با شرکت رایدر یه مذاکره ای داشته باشم.
وحشت زده عکس العمل نشون دادم.
ـ چراباید جلوش کوتاه بیای؟تو چیزی به اون مردک بدهکارنیستی ومن نمی خوام به خاطرم مجبور به کاری شی.اونم تو این موقعیت که دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم.
قبول داشتم یکم تند رفته بودم اما لازم بود.می دیدم که بعد از طلاقمون و تواین چندروز اخیر وخصوصاً با اتفاقا ت پیش اومده خودشو نزدیک تر وصمیمی تر از گذشته نشون می ده ومن اینو اصلا نمی خواستم.طلاق نگرفته بودم که دوباره برگردم سرجای اولم ،که دوباره اون روزهای ناامید کننده تکرار شه ومن ذره ذره له شدن احساساتم رو به چشم ببینم.
با لحن ناراحت وکلافه ای جواب داد.
ـ اما تو به خاطر من تو این مخمصه افتادی،حتی اگه خودتم نخوای من نمی تونم بی خیالت شم.
ـ تو همیشه میخوای نقش یه حامی رو برام داشته باشی.این خیلی خوبه اما برای حامی بودن دیگه دیر شده.
با حسرت زمزمه کرد.
ـ من همیشه دیر می رسم نه؟
سکوت کردم واین سکوت،چندثانیه ای بینمون جریان داشت.وقتی دوباره شروع به صحبت کرد دیگه از اون حسرت وناراحتی چنددقیقه قبل اثری نبود.
ـ واسه یه قضیه ای مجبورم برم اردبیل.حداکثر چهارروز کارم طول میکشه امامن همه ی تلاشم رو میکنم که کمتر از این زمان ببره.با این حال نمیتونم نگرانت نباشم.می شه ازت خواهش کنم تو نبود من،خونه بمونی وجای خاصی نری؟
نمی تونستم نگرانش کنم.نه الآن که با حرفام بهش فهمونده بودم دقیقا چه جایگاهی تو زندگیم داره.
ـ باشه سعیم رو میکنم.
ـ ممنون...مواظب خودت باش.
اینو با یه دلتنگی خاص که تو صداش موج می زد به زبون آورد و منوناخواسته وادار کرد بگم:
ـ تو هم همینطور.
اون روز غروب دوباره نشستم سر حرفای سمیه وتحقیقاتم.باید دیگه کم کم طرح اولیه ی کار رو می زدم ومی رفتم دنبال گرفتن مجوز ساخت.
(هنوزم که هنوزه اون روز لعنتی رو خوب یادمه.پدرم لنج داشت و واسه صید ماهی به دریا زده بود.همیشه قبل از رفتن،منورو پاهاش می نشوند وکلی ناز ونوازشم می کرد.تنها دخترش بودم واین باعث عزیز تر شدنم بود.اون روز که رفت،مادرم سریع چادرشو سر کرد و دست منو گرفت واز خونه بیرون زد.بهم گفت داره منو می بره خونه ی عمو که با رویا،دخترعموم بازی کنم.اون همبازی دوران بچگیم بود ومن همیشه به بهانه ی دیدنش،مشتاقانه به خونه ی عمو می رفتم.
کوچه های تب دار وگرما زده ی شهر رو یک به یک پشت سر گذاشتیم تا به خونه شون رسیدیم.مادرم بهم گفت اگه دختر خوبی باشم واذیتش نکنم برام موقع برگشت به خونه،بستنی می خره.ومن چقدر ساده بودم که خیلی زود زیر بار اون قول به ظاهر شیرین رفتم وبعد دیدم تهش فقط یه تلخی محض بود.
باز شدن در خونه ی عمو همزمان شد با جیغ های جگرسوز رویا.مادرم فوری درو از پشت بست وترس رو همه ی وجودم آوار شد.یکی از زن های همسایه و دختر عموی بزرگم بلافاصله دستهای منو گرفتن وبه طرف خونه کشوندن.درست مث مجرمی که به پای چوبه ی دار فرستاده می شه.قلب کوچیکم مث یه پرنده که خودشو به قفس می کوبه،تند تند می زد وداشت از سینه ام در می اومد.دهنم خشک شده بود وچشمام دو دو می زد.
درهال رو که باز کردن ونگام به صورت چندش آور ودستای خونی ننه نعیمه خورد،همه ی دنیا برام تیره وتار شد ونفسم به شماره افتاد...

ناامید ودرمونده جیغ کشیدم وبا التماس به سمت مادرم برگشتم که نگاهشو ازم دزدید.زن ها مرتب دلداریم می دادن ومی گفتن ترسی نداره اما مگه می شد ترسی نداشته باشه.
زن عمو دستای رویا رو محکم گرفته بود واون بی پناه ومظلوم تو آغوش مثلا مهربون مادرش زار می زد.نگام به یه تیکه گوشت خونی تو کاسه ی مسی افتاد وسرم گیج رفت.
یه پیراهن آبی روشن با گل های ریز نارنجی و زرد تنم بود که دامنش از اون چین هایی داشت که من خیلی دوست داشتم وشلوار پسرونه ای هم پام بود.
خواهر زن عموشلوارمو پایین کشید ومن با داد وفریاد مادرمو صدا زدم.به ناچار جلو اومد وشلوارمو ازتنم در آورد.ازم خواست لباس زیرمو هم در بیارم.خجالت زده تو خودم جمع شدم واشک چشمام وآب بینیم با هم مخلوط شد.با وجود عرقی که رو پیشونیم نشسته بود،تموم تنم مث یه تیکه یخ سرد بود.ضجه می زدم وباالتماس از مادرم میخواستم نذاره اون پیرزن اذیتم کنه.اما انگار اشک ها والتماس هام تو قلبش که مث سنگ شده بود،نفوذ نمی کرد.
اون می خواست هرطور شده راه مادر ومادر بزرگ گمراهش رو ادامه بده...می خواست من تن به تیغ سنت وفرهنگ غلط جامعه ام بدم...که دیگه سرکش نباشم،شیطان صفت نباشم وروح پلیدم پاک شه.
وندید که اون روز چطور به رسم عصر جاهلیت با تصورات باطلش زنده به گورم کرد.
دوباره همون زن ودختر عموم دستامو گرفتن واینبارکه دیگه باهاشون همراهی نکردم ،منو رو زمین کشیدن وبه سمت ننه نعیمه بردن.مادرم با پاهای سست ونگاه غمگین وافسرده اش به سمتم اومد وبا تشرِ ننه نعیمه،دامنو بالا زد.
نگاه اشکیم رو به چشمای اون کفتار کثیف دوختم وبوی الکل تو مشامم پیچید وباعث شد همه ی وجودم به لرزه بیفته.یاد مطب دکتر فتوحی واون بوی الکل اتاق تزریقاتش افتادم که همیشه از رفتن به اون مکان و آمپول زدن وحشت داشتم اما اینبار زجری رو با تن کوچیک وخسته ام تحمل کردم که هزار بار دردناک تر وشکنجه اش غیر قابل مقایسه با اون بود.
ننه نعیمه لبه های تیغی رو که در ظاهر مخصوص تراشیدن ریش مردها بود،با پنبه به الکل آغشته کرد و از دوتا زن دیگه خواست پاهامو از دوطرف بگیرن.مادرمم از پشت دستامو گرفته بود واجازه ی حرکت کردن بهم نمی داد.
با همه ی وجود جیغ می کشیدم وترسیده وناباور به سقف اتاق چشم دوخته بودم وهمه ی امیدم تواوج ناامیدی به اومدن پدرم بود.اما اون نیومد...اون نیومد که ببینه سمیه کوچولوش،عزیز دردونه اش،تنها دخترش اون روز به دست یه عده زن جاهل وگمراه قربونی شد.اون صدای جیغ وفریاد های از ته دلم رو نشنید،گریه هامو ندید،دردی که زیر بارش شونه های کوچیکم خم شد رو لمس نکرد.سمیه اون روز تموم شدومُرد ...زندگی برام دیگه هیچ وقت مث بازی های کودکانه با رویا لذت بخش نبود ومزه اش به کامم مث بستنی شیرین نشد.
تیزی تیغ ودرد نفسگیری که تو تنم نشست وچهارستون بدنم رو به لرزه در آورد رو چشمها ودلهای کور اون چندتا زن دید وبه رحم نیومد،خدا دید وبه دادم نرسید... ومن، به آخر خط رسیدم.)

72
از صبح دنبال دیدن تدارک واسه همایش بودم وذهنم به حدی مشغله داشت که دیگه فرصت فکرکردن به چیزای دیگه رو نمی داد.
با خاله جیران که به خاطر اصالت عمو لطفی وشغلش سالهای سال بود که تو گیلان زندگی می کرد،تماس گرفتم و اون بهم قول داد حتما در مورد لباس و ورنی های مورد نظرم روش حساب کنم.
همیشه زن دل زنده ای بود و آدم از بودن با اون سیر نمی شد.وقتی درمورد همایش باهاش حرف زدم،اونقدر راهکارهای جالب بهم داد که حتی خودمم به ذهنم نرسیده بود.
عصری نشستم سر فیلم نامه وطرح اصلی رو زدم.با اینکه رو ی لوکیشن وفضای کار تسلط وآشنایی چندانی نداشتم اماتصمیم گرفتم ذهنی یه تصویر سازی کلی با حرفای سمیه وتوضیحات زن برادرش عایشه داشته باشم، تا از فردا همزمان با پیدا کردن خونه یه سر به حوزه ی هنری هم بزنم.بعدشم که مجوز حاضر شد،یه برآورد هزینه می کردم ودنبال تجهیزات وعوامل می رفتم.
شب خسته از این همه فعالیت وترسی که دیگه یه جورایی ریخته بود،رفتم تواتاق هانا ورختخوابم رو پهن کردم.سرم به بالشت نرسیده چشمام رو هم افتاد وخوابم برد.
نیمه های شب از صدای ضربه هایی که آروم به در می خورد وزمزمه هایی که نامفهوم به گوشم می رسید،بیدار وتوجام نیم خیز شدم.چون هنوز به طور کامل هشیار نشده بودم،درک درستی ازاوضاع ودنیای اطرافم نداشتم.واسه همین بی هوا بلند شدم وبه طرف در خونه رفتم.زمزمه ها حالا واضح وبهتر به گوش می رسید.
ـ آیلین خانوم...بیدارین؟!
به خاطر تاریک بودن راهرو چیزی از چشمی در دیده نمی شد.اما صدای آقا نصیر ولحن ملتمسش موبه تنم راست می کرد.
ـ خانوم خانوما نمی خوای جوابمو بدی؟باطاهره حرف زدم وگفتم حق نداره تورو این وقت سال از خونه بیرون کنه.گفتم تو، تواین خونه و رو سرمون وتو دل ما جا داری.
تموم تنم به یکباره لرزید ونگام به در که زیر ضربه های آرومش تکان می خورد،مات شده بود.
ـ یه چیزی بگو دیگه...داری ناز میکنی؟
ریز وتهوع آور خندید.
ـ ما نازتم می خریم.توفقط این درو باز کن.
نگاه مستاصلم به طرف کاناپه چرخید.تودلم هزار بار به خودم فحش دادم که چرا اینو شب،قبل از خواب جلوی در نذاشتم.
ـ میدونم اونجایی عسلم...صدای پات رو خودم شنیدم.
به نظر حالش هیچ خوش نبود واز لحن کشدار ونامفهوم صداش کاملا پیدا بود که یه چیزی خورده.هق هقم روتو گلو خفه کردم وبا چشمایی که تند تند پر از اشک می شد،رو زمین زانو زدم وبه در چشم دوختم.
نزدیک به یک ساعت تموم پشت در خونه نشست والتماس کرد،وعده وعید داد،تهدید کرد وحتی به گریه افتاد.دلم می خواست اونقدری تاب وتوان داشتم که اونو زیر پام له کنم.
71
تا صبح همونجا نشستم وگریه کردم.دیگه هیچ انرژی ای واسم نمونده بود.آفتاب نزده بلند شدم و وسایلمو جمع کردم واز سوئیت بیرون زدم.من باید می رفتم.اینجا وتواین خونه ی لعنتی دیگه جام نبود.

به محض خروجم از خونه،سریع سوار ماشینم شدم وراه افتادم.اونقدر ترسیده بودم که احساس میکردم همش یکی دنبالمه.وقتی تونستم به حد کافی از اونجا دور شم واحساس امنیت کنم،کنار خیابون ماشین رو نگهداشتم وسرمو گذاشتم رو فرمون وچندتا نفس عمیق کشیدم...بلاخره نجات پیدا کرده بودم.
ضربه ایی به شیشه خورد وباعث شد ازجام بپرم ووحشت زده به سمت شخصی که منتظر نگام می کرد،بچرخم.بادیدن کیوان حسابی جا خوردم.انتظار دیدنش رو اصلا نداشتم.
- ترسوندمتون؟!
چشمامو بستم وسرمو با بی حالی تکان دادم.
ـ شما اینجا چیکار میکنین؟
لبخند دوستانه ای زد وبا شیطنت گفت:داشتم تعقیبتون می کردم.الآن دوروزه جلو در خونه تون کشیک می دم.
راستش هنوزم یه جورایی بهش اعتماد نداشتم،حتی با اینکه دست پدرش وطرلان رو برام رو کرده بود.
ـ آخه واسه چی؟!اتفاقی افتاده؟!
ـ نه فقط نگرانتون بودیم...منظورم من ومادرمه.
ـ حالشون چطوره؟خوبن؟
به نشونه ی مثبت سرتکان داد ونگاهی به چمدونم که رو صندلی عقب قرار داشت،انداخت.
ـ دارین جایی می رین؟
ـ نگین که از نقشه ی پدرتون وطرلان خبر ندارین...حسابی این دفعه از خجالتم در اومدن و رسما آواره ام کردن.
باناراحتی وتاسف نگام کرد.
ـ بی خبر هم نبودم اما اونا این روزا زیاد بهم اعتماد ندارن.می دونن یه جورایی زیر آبی می رم ودارم نقشه هاشونو خراب میکنم.
باحرص زمزمه کردم.
ـ فعلا که همه چیز اونجوری داره پیش میره که اونا میخوان.
ـ حالا تصمیم دارین کجا برین؟
نگاه مستاصلم رو ازش گرفتم وبه روبروم دوختم.
ـ نمی دونم.
وحقیقتاً نمی دونستم.چون جایی رو واسه موندن نداشتم واز طرفی مطمئن نبودم اگه جایی هم پیدا شه، می تونه برام اون امنیت لازم رو داشته باشه یا نه.
ـ اگه بخواین میتونم کمکتون کنم.
سری تکان دادم.
ـ نه ممنون.خودم حلش میکنم.
زیاد اصرار نکرد.لابد می دونست باوجود اون پدر مزخرف وپیش زمینه ی بدی که واسه آشنایی مون بوده،حتما دست رد به سینه اش می زنم.
ـ باشه هرطور که راحتین.فقط...
دست دراز کرد وکارتی رو به طرفم گرفت.
- مطمئنم نمی خواین روم حساب کنین اما خوشحال میشم اگه بتونم یه جوری اشتباه پدرمو جبران کنم و...
باقی حرفشو خورد و توچشمام زل زد.بی اختیار سرخ شدم وسرمو پایین انداختم.هرم نگاهش داشت ذوبم می کرد ومن اصلا راحت نبودم.
ـ مواظب خودتون باشین.
اینو گفت وبدون اینکه منتظر جوابم باشه،ازماشین دور شد.
تا تاریک شدن هوا تو خیابون ها چرخ زدم وباز هم تلاشم برای اجاره ی خونه بی نتیجه موند.
ساعت حدود یازده شب بود که شقایق باهام تماس گرفت. ووقتی قضیه رو فهمید حسابی جوش آورد.
ـ تو از صبح تا الآن آواره ی خیابون هایی؟خب مگه من مُردم که توبخوای شب رو بیرون بمونی؟بیا اینجا...درسته خونمون کوچیکه اما دلمون که بزرگ هست.مامان وبابام رو هم که می شناسی ومی دونی چقدر دوستت دارن.
همه ی اینارو خوب می دونستم اما مسئله برادر شقایق بود.اون اعتیاد داشت وبا مشکلات روحی، روانی دست وپنجه نرم می کرد.شبی نبود که با خونواده اش درگیر نشه وصداشو تواون آپارتمان هشتاد متری بالا نبره.نمی خواستم جلوی من به پدر ومادرش بی احترامی کنه.ازطرفی خودمم اونقدر درگیری ومشغله ی ذهنی داشتم که دیگه تحمل اینجور استرس ها کار من نبود.
ـ مسئله سر امنیته نه جا.وگرنه تا دلت بخواد جا برای موندن دارم.
طبق معمول داشتم با دروغ اون حس دل نگرانی رو از طرف مقابلم دور می کردم.نمی خواستم به خاطر شرایط نامساعدی که توخونه دارن،خجالت بکشه.
ـ یعنی میگی خونه ی ما امنیت نداره؟
کلافه چشمای خسته ام رو مالیدم.
ـ چرا اتفاقاً خیلی هم امنیت داره اما من نمی خوام به خاطر حضورم خونواده ات رو به دردسر بندازم.تو کامرانی رو نمی شناسی...روش اصلا نمی شه حساب کرد.
ـ مگه مملکت قانون نداره که اون هرغلطی خواست بکنه؟
ـ فعلا که می بینی داره حسابی جولون می ده وخوب می تازونه.
دیگه نذاشتم بیشتر از این اصرار کنه وبا یه خداحافظی کوتاه،تماس رو قطع کردم. واسه خلاص شدن از این همه فشار روحی،تصمیم گرفتم کمی موسیقی گوش بدم.یه موسیقی سنتی یا کلاسیک که آرومم کنه.داشبورد رو باز کردم و توش دنبال سی دی مورد نظرم گشتم.دستم خورد به جاکلیدیم که یه عروسک جوجه تیغی روش آویزون بود وچیزی مث برق از ذهنم گذشت.کشیدمش بیرون وبه کلید های خونه ی محمد که تو تاریک وروشن فضای داخل ماشین برق می زد،چشم دوختم.

پیش خودم گفتم فقط همین امشب می رم اونجا تا صبح شه وبعد می گردم حتما یه جا واسه خودم پیدا می کنم.محمد که نبود،پس نمی فهمید ومن می تونستم یه شب رو با امنیت وآرامش سپری کنم.از این تصمیم عذاب وجدان داشتم اما نمی تونستم به وسوسه ی یه خواب راحت بعد از چند شب متوالی بی خوابی،غلبه کنم.
حوالی ساعت دوازده ونیم،یک بود که ماشین رو نزدیک آپارتمانش پارک کردم وپاورچین وبی سر وصدا وارد شدم.واحدش طبقه ی پنجم بود.
به محض ورودم به خونه،فضای گرم ومطبوعش صورت یخ زده از سرمامو نوازش کرد.ته دلم کلی از محمد قدردانی کردم که حداقل موقع رفتن سیستم گرمایشی خونه رو خاموش نکرده.
تنها مکان روشن،راهروی ورودی ولامپ کم مصرفش بود.وارد نشیمن شدم ونگاه گذرایی به وضعیت خونه انداختم.همه چیز از موقعی که پامو از این خونه بیرون گذاشته بودم،مرتب بود وانگار مدت زیادی نمی شد که اینجارو ترک کردم.با خودم گفتم«یعنی ممکنه کار خود محمد باشه؟»چشمم آب نمی خورد.اون تو کارهای خونه زیادی بی استعداد بود.بارها ظرف شستن وتمیز کردن اجاق گاز و کفپوش سرامیک خونه رو ازش دیده بودم وهربار دور از چشمش دوباره همه چیز رو تمیز ومرتب کرده بودم.خب به هرحال مرد بود وغرور داشت.نمی شد به روش بیارم که تو اینجور کارها خیلی بی سلیقه است.
یه لحظه از اینکه تمیزومرتب بودن اینجا کار یه خانوم باشه،چیزی ته دلم تکان خورد.نباید به این موضوع اهمیت می دادم.اما شاید اون زندگی مشترک تقریبا یکساله این حق رو به من می داد که کنجکاوی نشون بدم وحتی یه جورایی برام گرون تموم شه.ما همش بیست روز بیشتر نبود که از هم جدا شده بودیم.
بی اختیار پام به سمت اتاق خوابمون رفت.نباید می رفت اما دست خودم نبود.هیچ زنی با این مسئله راحت کنار نمی یاد.حتی اگه از همسرش متنفر بوده باشه.یاد روز طلاقمون واون حال خوب وشادی غیر قابل وصفم افتادم.اخمام تو هم گره خورد وبه این فکرکردم که اگه اون روزم تصور الآنم رو داشتم شاید اینقدر شاد وخوشحال نمی شدم.
از پله ها بالا رفتم وبا تردید در اتاق رو باز کردم.نگام رو تخت دونفره ی بلوطی رنگمون سُر خورد.از رو تختی بادمجونی با گل های روبان دوزی شده گذشت ورو جای خالی بالشم مکث کرد.قلبم بی اختیار فشرده شد.یعنی اینقدر ازم متنفر بود که نتونه حتی اونو تحمل کنه؟
سریع نگاهمو از تخت گرفتم وبه میز آرایشم دوختم. خبری ازسرویس جواهراتم وطلاهایی که به مناسبت های مختلف هدیه گرفته بودم،رومیز نبود.
همه چیز باز به طرز عجیبی مرتب بود واین بهم اصلا حس خوبی نمی داد.برای جلوگیری از هجوم خاطرات زیادی که از این اتاق داشتم،درو فوری بستم وبه طرف دوتا اتاق دیگه رفتم.اتاق روبرویی خالی بود،مثل همیشه.اون اوایل که در موردش صحبت می کردیم،تصمیم گرفته بودیم اونجا رو برای ورود یه بچه به زندگی مون بچینیم.بچه ای که شاید هنوز زود بود پا به این دنیا بذاره.
اتاق کناری هم،مکان خواب مهمان ودر واقع اتاق کار محمد بود.چون هرروز با کلی پرونده وکارهای نیمه تموم به خونه بر میگشت وتا دوساعت تو اون اتاق خودش رو حبس می کرد.خواستم یه نگاه هم به اونجا بندازم،واسه همین با احتیاط درو باز کردم.
ازدیدن چیزی که بلافاصله جلو چشمام نقش بست،قلبم تکان سختی خورد وچیزی به قدرت جریان برق از تنم گذشت.بالشم رو اون تخت بود واز وضع اتاق کاملا پیدا که دیگه مدتهاست اتاق خواب محمد شده.
اینبار سعی نکردم نگاهمو بدزدم.با دقت به جزئیات اتاق چشم دوختم واز دیدن قاب عکسی از من با لباس عروس که قبلا رو کنسول تونشیمن قرار داشت وحالا رومیزمطالعه ی اون دَمر شده بود،ناراحت سرمو پایین انداختم واز اتاق بیرون اومدم.
واسه فرار از افکار ناامید کننده یه دوش آبگرم گرفتم وبعد از خوردن قرص هام رو کاناپه ی جلوی تلویزیون دراز کشیدم وبه خواب رفتم.خوابی که اونقدر سنگین شد که حتی نفهمیدم چندساعت گذشته.
باحس کشیده شدن پتویی رو تن یخ زده ام چشمام نیمه باز شد.از نور آفتاب که به درون خونه می تابید کاملا پیدا بود،صبح شده.گیج ودرمانده نگاهی به دور وبرم انداختم و توصورت خندون وچشمای سیاه متعجش مات شدم.
صداش مثل یه لالایی آروم و خواب آور تو ذره ذره ی وجودم نفوذ کرد.
ـ نترس منم.تازه از راه رسیدم...بگیر راحت بخواب،من دارم می رم سر کار.
توهمون حال هم کلی به خودم فحش وبد وبیراه دادم که چرا قبل اومدن به اینجا یه خبری ازش نگرفته بودم.اصلا دلم نمی خواست اینجوری ضایع شم.ولی خب چیزی که نباید می شد،حالا شده بود.واسه همین دست از سرزنش خودم برداشتم ودوباره به خواب رفتم.
اینبار که چشم باز کردم ساعت حدود یازده رونشون می داد.هنوز بی خوابی های چند شب قبل جبران نشده بود اما دیگه فرصتی برای خوابیدن نداشتم.باید می رفتم اونم هرچه سریع تر.تو جام نیم خیز شدم وبا دیدن برگه یاد داشتی روی میز،مکث کردم.
( سلام.اول اینکه باید بگم خیلی خوشحالم که اینجایی.اومدنت به خونه بهترین تصمیم بود.اینطوری خیال منم راحت تره...ودیگه اینکه می دونم الآن از قرار گرفتن تو این موقعیت معذبی.اما خواهش میکنم عجله نکن.لااقل اونقدری به من فرصت بده تا برگردم ودر این مورد با هم حرف بزنیم.باشه؟)
یاد داشت رو مچاله ورومیز پرت کردم.ازجام بلند شدم وبلاتکلیف دور خودم چرخیدم.نه اینجوری نمی شد.نمی تونستم بمونم.به اندازه ی کافی اومدنم به این خونه سوال برانگیز بوده،دیگه نمی خواستم محمد بیشتر از این رو بودنم حساب باز کنه.

خیز برداشتم به سمت پالتو وشالم وبا تصور اینکه جلوی محمد با این تی شرت تنگ وشلوار راحتی وموی باز خوابیدم،اعصابم بهم ریخت.ما از هم جدا شده بودیم واین قضیه خیلی چیزها رودر ارتباط با ما تغییرمی داد.
باید حتما قرص هامو می خوردم.نگاهی به پاکت حاوی داروهام انداختم وپوزخند زدم.روزی دوازده قرص تو سه وعده ی چهارتایی می خوردم.اینم از صدقه سری زندگی با محمد نصیبم شده بود.داروهایی که به شدت ضعیف وبی اشتهام کرده بودن.
وارد آشپزخونه شدم تا یه لیوان آب بردارم اما ازدیدن میز صبحونه ای که مفصل چیده شده بود،آه از نهادم بلند شد.اون انگار همه چیز رو زیادی جدی گرفته بود.
***
چمدونم رو بسته بودم وبا هیجان منتظر محمد بودم که بیاد وبه طرف اصفهان حرکت کنیم.نشستم جلوی میز آرایشم ودستی به صورتم کشیدم.کمی رژ گونه،ریمل ویه رژ کالباسی مات.گوشیم زنگ خورد وبادیدن شماره محمد،شاد وپرانرژی جواب دادم.
ـ جانم؟!
کمی مکث وبعد صدای جدی وناراحتش غم عالم رو به دلم ریخت.
ـ نشد آیلین...نمیتونیم بریم.اینجا اوضاع حسابی بهم ریخته.قرار بود برای یکی از مشتری هام تسهیلات اعتباری از یکی از بانک ها بگیرم که ظاهرا بانک طرف مذاکره با وثیقه ی گذاشته شده موافق نیست.باید برم دنبال کارشناس وارزیابی وثیقه.اگه این وام تا آخر هفته جور نشه،مشتریم وشرکتش تو بد مخمصه ای می افتن.
رنجیده خاطر وعصبی نالیدم.
ـ پس تکلیف من چی می شه؟تو بهم قول دادی.
ـ نمیتونم عزیزم.گفتم که باید بمونم.این دست خودم نیست.
ـ باشه اشکالی نداره اما حداقل بذار من با دوستام برم.اونا هنوز حرکت نکردن.
خیلی عصبی وپیش بینی نشده واکنش نشون داد.
ـ چندبار باید بگم از این جور برنامه ها خوشم نمی یاد؟نه حق نداری با اونا بری.
کلافه گفتم:خب پس برام بلیط بگیر تنهایی برم.
فریاد بلندش ته دلمو خالی کرد.
ـ یعنی تا این حد اون جشنواره ی مسخره برات مهمه که می خوای هرطور شده تواین اوضاع پاشی وبری؟
بغض راه نفسمو بست واشک به چشمام دوید.
ـ چرا داد میزنی وتحقیر میکنی؟اگه کارت برای تواینقدر مهمه،خب کار منم واسه من اهمیت داره.بهت اجازه نمی دم اونو اینجوری زیر سوال ببری.تو به من قول داده بودی محمد.قول دادی با شرایط کاری من کنار بیای.
ـ منظورت از شرایط کاری سفر به اینجا واونجا بدون منه؟
اشکامو پس زدم وخیلی محکم جواب دادم.
ـ بله اینم میتونه باشه.من اگه ببینم مشغله ی کاریت نمیذاره باهام تو این سفرها همراهی کنی،مزاحمت نمی شم اما خودم می رم.
ـ به به حسابی سر خود شدی واسه خودت تصمیم می گیری.بفرما برو ببینم چطور می تونی بدون اجازه ی من بری.
ـ خیلی خودخواهی محمد...خیلی خودخواهی.
تماس رو قطع کردم وبا گریه خودم رو روی تخت پرت کردم.اون دومین قولش رو هم زیر پاگذاشت.
از اون به بعد من شدم یه آدم دوبخشی.مثل اسمم که دوبخش داشت.آی ـ لین،مث نقشم تو زندگی محمد که دوبخش بود،هم ـ سر.آره به دوبخش تقسیم شدم.یه بخشم احساساتم بود که گهگداری تحت تاثیر توجهات ومحبت های گذری محمد جون می گرفت وریشه می دووند وبخش دیگه ام باورهام که هر روز آماج برخوردهای ناامید کننده وقولهای زیر پا گذاشته ی محمد قرار می گرفت وزمین می خورد.اما هربار قوی تر ومنسجم تر از جاش بلند می شد وایستادگی می کرد.
***
چمدونم رو،روی زمین کشیدم وبدون اینکه نگاه دیگه ای به خونه بندازم درو باز کردم وبیرون رفتم.جلوی آسانسور ایستادم ومنتظر اومدنش شدم.نمی تونستم بمونم.هرچقدرم که دلم راضی به موندن می شد باز عقلم بهم این مجوز رو نمی داد.من کم از این باهم بودن ها ضربه نخورده بودم که حالا چشم رو همه چیز ببندم وبرگردم سرجای اولم.
با اومدن آسانسور کیف سنگینمو رو شونه ام جا به جا کردم.درباز شد ومن ناباورانه یه قدم عقب رفتم.نگاه محمد از چمدون گذشت ورو من وچهره ی معذب وغافلگیرم،ثابت موند.کم کم رنگ دلخوری تونی نی سیاه چشماش نشست وزیر لب گفت:خیر باشه.جایی داشتی می رفتی؟
نفسمو کلافه فوت کردم.
ـ ببین محمد من بابت دیشب واقعا متاسفم.نباید می اومدم اینجا،حالام دارم می رم؛پس لطفا فراموشش کن.
ـ یعنی برات به اندازه ی دادن یه فرصت ده دقیقه ای ارزش واعتبار ندارم؟
نگاهمو ازش دزدیدم.
ـ چیزی عوض بشو نیست.اینو تو هم خوب می دونی.بذار برم.
اومدم یه قدم به سمت در آسانسور بردارم که بازومو گرفت.
ـ اما من هنوزم اون فرصت رومی خوام.
سعی کردم جدی باشم وعقب نکشم.
ـ اگه فکر میکنی باحرفات راضی می شم اینجا بمونم،سخت در اشتباهی.
ـ پس بذار امتحانش کنیم.
یک قدم بهم نزدیک شد وعطر سرد وملایمش مشامم رو تحریک کرد.ناخواسته نفس عمیقی کشیدم وبا درماندگی سر تکان دادم.
ـ ما از هم جدا شدیم.تورو خدا اینودرک کن.

ـ درسته از هم جداشدیم.اما یه چیزایی هنوز من وتو رو به هم مربوط می کنه.قضیه ی کامرانی رو که فراموش نکردی؟
سعی کردم دستمو ازمیون انگشت های قوی ومصممش که دور بازوم حلقه شده بود،بیرون بکشم.با تندی جواب دادم.
ـ نه فراموش نکردم.اما اگه بذاری به طور کامل از زندگیت برم بیرون،اون قضیه هم خود به خودحل می شه.
صاف تو چشمام نگاه کرد وبا خشم گفت:نمیتونم بذارم.
صدام بی اختیار بالا رفت.
ـ می دونستم.از همون اولشم می دونستم که همه ی هدفت از دادن پیشنهاد طلاق وجداشدنمون بهونه ست.تومحاله دست از سرم برداری،محاله سایه ی نحست رو از رو زندگیم بکشی...ازت متنفرم.
بازومو عصبی فشرد وباعث شد دردم بگیره.
ـ یه لحظه آروم باش.چرا همه چیزو با هم قاطی می کنی.
ـ فقط بذار برم.نمی خوام چیزی بشنوم.
منو با خشونت به سمت خونه کشید وسرسختانه جلوی مقاومت وسرباز زدنم،ایستاد.
ـ باید به حرفام گوش بدی.مطمئن باش بهت اجازه نمی دم با لجبازی جونت رو به خطر بندازی.
درخونه رو که پشت سرش بست،گره دستاش شل شد.باخشم بازومو بیرون کشیدم و موهامو که براثر تقلا جلوی دیدم رو گرفته بود،پس زدم.یه لبخند پیروزمندانه رو لباش بود وداشت ازدیدن نفس نفس زدنم وچهره ی داغون وبازنده ام،لذت می برد.
به روی خودم نیاوردم وطلبکارانه بهش توپیدم.
- زود حرفت روبزن میخوام برم.
بدون اینکه توجهی نشون بده،چمدونم رو برد و روپله های منتهی به هال کوچیکی که اتاق خواب ها وسرویس بهداشتی رو شامل می شد،گذاشت.
ـ یه چند لحظه بشین نفسی تازه کن تا بگم.
ـ احتیاجی نیست...بگوهمینجوری می شنوم.
اومد ورو کاناپه ای که دیشب روش خوابیده بودم،نشست.نگاهی به برگه ی یاد داشت مچاله شده ی رو میز انداخت و اخم کرد.
ـ یه برنامه ی اساسی وحساب شده واسه کامرانی دارم.با یکی از دوستام که دادستانه هم صحبت کردم.نمی شه ازش شکایت کرد چون تهدید هاش به نوعی نامحسوس وحساب شده است.باید یه جور دیگه دستش رو توحنا بذارم.
بهش تند وعصبی توپیدم.
ـ حالا این چه ارتباطی با من پیدا می کنه؟
ـ تو باید حتما جات امن باشه.نمی خوام تا موقعی که کاری نکردم،اون بهت آسیبی برسونه.
پوزخند تلخی رو لبم نشست.
ـ نترس من حواسم به خودم هست.
خیلی بی مقدمه پرسید.
ـ پس چرا از خونه ی دوستت بیرون اومدی؟نگو همینطوری که باور نمی کنم.
سرمو پایین انداختم وبا نوک پا رو زمین ضرب گرفتم.
ـ طرلان اومده یه سری چرت وپرت از من تحویل صاحبخونه ی هانا داده واونم عذرم رو خواست.
ـ همین؟!تو هم سریع دست به کار شدی وبدون پیدا کردن جای مناسب از اون خونه بیرون زدی؟!
انگار باور نداشت...نمی تونستم بهش دروغ بگم.
ـ از شوهرش وپسراش می ترسیدم.اونا قضیه ی طلاقمو فهمیده بودن و...
تو جاش نیم خیز شد ومیون کلامم دوید.
ـ اذیتت کردن؟
نگام به دستای از خشم مشت شده اش افتاد وسریع واکنش نشون دادم.
ـ شوهرش اومد پشت در خونه ویه سری مزخرفات گفت ورفت.منم ترسیدم ونتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.
زیر لب فحش نامفهومی به اون مردک داد وخودشو رو کاناپه پرت کرد و سرشو بین دستاش پنهون کرد.
از موقعیت سوءاستفاده کردم وپرسیدم.
ـ حالا می تونم برم؟
چنان با خشم به طرفم برگشت که شانس آوردم ازترس خودموخیس نکردم.دیگه تلاشی واسه نجات خودم از این وضعیت نشون ندادم ورفتم وکنار چمدونم رو پله ها نشستم.کمی که گذشت و اون تونست رواعصابش تا حدودی مسلط شه،به طرفم برگشت وخیلی جدی والبته منطقی وآروم گفت:مطمئنا برای تو،تو این شهر خونه ی امن وبا آرامش زیاده.اینم می دونم که خوشت نمی یاد زیاد باهام روبرو شی.اما حالا که این مشکل مال هردومونه بذار با هم حلش کنیم.باشه؟
صادقانه پرسیدم.
ـ تو از من می خوای اینجا بمونم؟!
سرتکان داد وبا اطمینان تو چشمام زل زد.
ـ تا این قضیه رفع ورجوع شه.
ـ اما ما از هم طلاق گرفتیم.این اصلا درست نیست.
کلافه پوفی کرد ودستی لای موهای کنار شقیقه اش کشید.
ـ می دونم ولی موندنت ،مشکل شرعی ودینی نداره.تو تا حدود هفتاد روز دیگه تو عده ی منی.
ابرویی بالا انداختم و بدبینانه با خودم گفتم.« چه خوبم حساب روزهاشو داره.»
ـ مشکل شرعی به کنار،من و تواصلا می تونیم با هم زیر یه سقف باشیم؟من نمی خوام یکی همش کنترلم کنه وبهم بگه چیکار کنم یا چیکار نکنم.
سعی کرد به خودش مسلط شه ونسبت به حرفام واکنش تندی نشون نده.
ـ اگه قول بدم کاری به کارت نداشته باشم وبذارم زندگی مستقل خودت رو داشته باشی چی؟سعی می کنم زیاد جلو چشمات آفتابی نشم.اصلا فراموش کن داری اینجا وبا من زندگی میکنی.باشه؟
نمی تونستم باورش کنم. فکر کردن به گذشته منو از قبول این شرایط می ترسوند.اما من آیلین مغانلو بودم که همیشه از شرایط ناخواسته وپیچیده استقبال می کردم.با توجه به شرایطی که داشتم ونبود یه مکان امن،خب موندن تو خونه ی محمد یه فرصت استثنایی بود.می تونستم حداقل واسه چندروز که دنبال خونه می گردم،اینجا بمونم ویه بارم شده امتحانش کنم ببینم سرحرفش می مونه یا نه.
امتحانش که ضرر نداشت...داشت؟
ـ به دو شرط.
مشتاقانه بهم خیره شد ومن سریع خیز برداشتم وقرآن کوچیکش رو که همیشه بعد از نماز چندآیه ای ازش می خوند رو از روی میز عسلی گوشه ی نشیمن برداشتم وبه طرفش گرفتم.
ـ دستت رو بذار روش وقسم بخور که نه بهم کاری داشته باشی ونه تو کارهام دخالت کنی.
لبخند مطمئنی رو لبش سبز شد.
ـ باشه به شرطی که قضیه به کامرانی ارتباط پیدا نکنه.
لبخندش رو با یه لبخند آشتی پذیر جوابگو شدم.
ـ قبوله.

قول وقرارمون رو که گذاشتیم،اون بلند شد وچمدونم رو برداشت.
ـ بهتره تا اینجایی از اتاق خواب بزرگه استفاده کنی.بیشتر وسایل خودتم که اونجاست.تازه سرویس بهداشتی هم داره وتواز این لحاظ معذب نمی شی.
کلمه ی معذب ذهنم رو قلقلک داد.شنیدنش اونم فقط زمانی که بیست روز از این جدایی می گذشت ودوتا امضای پای برگه ی طلاق تضمینش می کرد،عجیب نبود؟
نه عجیب نبود واین کشمکش درونی یه جورایی بی اساس به نظر می رسید.من اون ماههای آخر هم معذب بودم.اینو محمد هم خوب به یاد داشت.اصلا همین معذب بودنم وادارش کرد بگه:«باشه بیا همه چیز رو تموم کنیم.»
داشتم پشت سرش می رفتم وحسابی تو فکر بودم.چمدون رو کنار تخت گذاشت وبه طرفم برگشت.چرت فکریم پاره شد ومن با هینی که کشیدم یه قدم عقب رفتم.
ـ مثل اینکه اصلا حواست اینجا نیست.
سعی کردم از نگاه کردن به تخت ویادآوری خاطراتی که حالا دیگه به کام جفتمون تلخ بود،فرار کنم.احساس می کردم تو اون لحظه وزیر نگاههای کنجکاو ودقیق شده اش،نفس برای کشیدن کم آوردم.
ـ می شه من از یه اتاق دیگه استفاده کنم؟
برگشت ونگاه گذرایی به تخت انداخت ولبخند غمگینی زد.
ـ چرا؟!اینجا که از اون دو تا اتاق دیگه بهتره.
ـ آخه...
حرفمو خوردم وسرمو پایین انداختم.
زیر لب زمزمه وار گفت:می دونم برات سخته اما تحمل کن.باشه؟
آب دهانمو به سختی قورت دادم ونگاهمو ازش دزدیدم.
ـ نمی تونم محمد.ای کاش میذاشتی از اینجا برم.
چشماشو بست وسعی کرد یه نفس عمیق بکشه.
ـ مطمئن باش خیلی زود تموم می شه.
از کنارم گذشت ورفت بیرون تا من کمی با خودم خلوت کنم.سرمو بلند کردم ودوباره نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم.دیگه جای خالی بالشتم رو تخت،توی ذوقم نمی زد اما نمی خواستم محمد بابت نبودش مجبور به دادن توضیح بشه.توضیحی که مطمئناً شنیدنش اونم الآن که همه چیز بینمون تموم شده بود،چندان خوشایند نبود.
من نمی تونستم دوباره به گذشته برگردم.این دست خودم نبود،وگرنه کور نبودم که دلواپسی ها،محبت های گاه وبی گاه وحتی بودن بالشت وقاب عکسم روتواتاقش نبینم وبه علاقه و دوست داشتنش ربط ندم.
علاقه ودوست داشتنی که خیلی کم و انگشت شمار به زبون آورده شد وخدا می دونه تو اون یه سال زندگی مشترکمون،برای منی که یه زن جوون وبی تجربه بودم،بیان شدنش چقدر لازم بود.مث دادن یه تعهد کتبی،یه تایید همه جانبه ویه اطمینان خاطر بزرگ به حساب می اومد وافسوس که نه محمد اینودرک کرد ونه حتی من به زبون آوردمش.این سکوت هم ریشه توتربیت خونوادگیم داشت.پدر ومادرم هرگزبهم یاد ندادن احتیاج ها ونیاز هامو به زبون بیارم،چون یا نگفته برآورده می شد یا باید برای حفظ غرور وعزت نفسم گفته نمی شد.
ضربه ای به در خورد ومجبورم کرد به طرفش برگردم.جعبه ی صدفی رنگ جواهرتم رو بالا گرفت.
ـ راستش یه خانومی واسه تمیز کردن خونه هر هفته می یاد اینجا.اون ازم خواست چیزای قیمتی وبا ارزش رو تا جایی که ممکنه جلوی چشم نذارم تا بابت گم شدنش،جوابگو نباشه.واسه همین اینا تو گاو صندوق بود.گفتم حالا که اینجایی به خودت برگردونمش.
با بی تفاوتی جواب دادم.
ـ بهتره پیش خودت بمونه.من دیگه بهشون احتیاجی ندارم.
جعبه رو پایین آورد ومردد نگاهشو به زمین دوخت.
ـ اما اینا مال توئه.بیشترشون هدیه ست.آدم که هدیه رو پس نمی ده.
کلافه نگاهش کردم و واسه اینکه جو رو عوض کنم با یه لبخند مضحک به لب های برجسته ام کش وقوس دادم.
ـ باشه بذارشون رومیز.اگه لازم شد ازشون استفاده می کنم.
کاری که گفتم،انجام داد وحین خارج شدن از اتاق گفت:من باید برم شرکت.اومدنم این وقت روز به خونه هم بیشتر به خاطر این بود که می دونستم سعی می کنی قبل برگشتنم بری.حالام باید برگردم سرکارم.فقط توروخدا این بار دیگه زیرش نزن.
با بی حالی سرتکان دادم وبه جای خالی بالشتم خیره شدم.اونم مسیر نگاهمو دنبال کرد وآنی غافلگیر شد.
ـ راستش...راستش...
گیج ودرمونده نگاهش بین من وتخت سرگردون بود ونمی دونست چی باید بگه.سعی کردم نخندم.آخه هل شدنش خیلی بامزه بود.

ـ نیاز به توضیح نیست.من از یه بالشت دیگه استفاده میکنم.
سرشو پایین انداخت وزیر لب خداحافظی کرد ورفت.از صورت سرخ ونگاه گریزونش کاملا پیدا بود حسابی خجالت کشیده.
تلاش کردم خودمو با جابه جا کردن موقت وسایلم مشغول کنم.دوباره لباس هاموبه چوب رختی های داخل کمد آویزون کردم ورومیز آرایشم دوسه تا کرم ولوازم آرایش مختصرم وچندتا عطروادکلنی که داشتم،چیدم.
کوله ی کوهنوردیم رو هم باز کردم وکتاب ها وپوشه ی تحقیقاتم روبیرون کشیدم.لپ تاپم روگذاشتم رو تخت ونشستم جلوش.یه چندتا مقاله در مورد موضوع مورد تحقیقم به زبان اصلی دانلود کرده بودم که باید ترجمه شون می کردم.نمی خواستم هیچ جوره ،رو این کار کم بذارم.من به سمیه قول داده بودم.

اونقدر خودمو غرق کار کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت ومحمد به خونه برگشت.حوالی پنج عصر بود ومن هنوز ناهار نخورده بودم.
با ضربه ی آهسته ای که به در خورد،تازه یاد میز صبحونه افتادم که جمع نشده بود.ضربه ی آرومی به پیشونیم زدم وسعی کردم اصلا به روی خودم نیارم.
ـ بله بفرمایین.
در باز شد ومحمد با همون پیراهن چهارخونه ای که تلفیقی از رنگهای آبی تیره وآجری وخاکستری بود به همراه شلوار جینی که از صبح به تن داشت،توچهارچوب در ظاهر شد.کت اسپرتشو رو دستاش انداخته بود وخستگی از سر وروش می بارید.از تیپ راحت وته ریشی که داشت کاملا پیدا بود امروز قرار کاری مهمی نداشته.
ـ داری کار میکنی؟
نگاه گذرایی به برگه های زیر دستم که رو تخت پخش وپلا شده ونتیجه ی ترجمه ی مقاله بود،انداختم ویه نفس عمیق از سر خستگی کشیدم.
ـ آره حسابی مشغول بودم.
ـ این همون مستندیه که درباره ی دوستت می خواستی بسازی؟
متعجب وشگفت زده لبخند زدم وسرتکان دادم.نمی گم در این مورد چیزی بهش نگفته بودم اما خب فکر نمی کردم به ذهنش مونده باشه.مگه اینکه هانا بهش یادآوری کرده بود که این چندان بعید به نظر نمی رسید.
با این فکر ابروهام مختصر توهم گره خورد اما از دید اون پنهون موند.
ـ ظاهراً از صبح تا حالا هم چیزی نخوردی.
حنجره مو صاف کردم وجواب دادم.
ـ وقت نشد.
یه چند لحظه سکوت وبعد چون حرف دیگه ای برای گفتن نداشتیم،اون عقبگرد کرد وقبل از بستن در زیرلب زمزمه وار گفت:می رم یکم به کارهام برسم.فعلا.
حرفی نزدم ودر سکوت بدرقه اش کردم.
درکه پشت سرش بسته شد با حرص روسریمو که قبل اومدنش سرکرده بودم،پایین کشیدم.نمی دونم چرا بی دلیل عصبی بودم واین نزدیکی وتوجه رونمی خواستم.لعنت به طرلان وکامرانی که اینطوری گند زده بودن به زندگیم ومنودرگیر مسائلی کرده بودن که حتی به خواب هم نمی دیدم.
***
فیلم مستندم با عنوان «لبخند شیرین» برنده ی جایزه ی بهترین فیلم از نگاه منتقدین جشنواره ی اصفهان شد وشقایق جایزه ام رو درغیابم گرفت.خدا می دونه که اون روز چقدر از نبودن تو مراسم غصه خوردم وته دلم، محمد رو به خاطر تعصبات بی جا وبی اهمیت جلوه دادن کارم،سرزنش کردم.
بخش باورهام بدجوری ضربه خورده بود ونمیتونست به همین زودی خودش رو جمع وجور کنه وبخش احساساتم درگیر محبت های کاملا برنامه ریزی شده ی محمد قرار گرفت که این روزا حسابی تو نگاهش عذاب وجدان وشرمندگی می دیدم.
بخش باورهام نیاز داشت اون ازم به خاطر این اتفاق دلجویی وشده حتی لفظاً ناراحتیش رو بابت برخورد تند وغیر منطقیش ابراز کنه امااون دربرابرش سکوت کرد.به جاش بابت این اتفاق خوبِ تو زندگیم،منو به رستوران برد وبه یه شام دونفره ی رمانتیک مهمون کرد.تتمه ی این لطفش هم یه دستبند ظریف وقشنگ بود که بهم هدیه داد.
من زن زیاده خواهی نبودم وبا همون واکنش که احساساتم رو درگیر کرد،چشم رو اتفاقات اخیر بستم وسعی کردم همه چیز رو فراموش کنم.چون زندگیمو دوست داشتم ونمی خواستم به خاطر این مسائل حاشیه ای از هم بپاشه.واصلا خاصیت زن بودن همینه،گذشتن از خواسته هات برای حفظ داشته هات.
دوستام وچندتا از اساتید به محض بازگشت از اصفهان یه دورهمی ترتیب دادن ومن ومحمد که اونموقع تازه روابطمون بهتر وصمیمانه تر شده بود،توش شرکت کردیم.دورهمی ای که بواسطه ی حضور بچه ها از هرقشر وفرهنگ واعتقادی با پوشش متفاوت همراه بود وبرای محمد ی که سخت با این مسائل کنار می اومد،یه جورایی گرون تموم شد.
یه قضاوت ظاهری ودرنهایت خیلی بی مقدمه ورک ازم خواست دور این جمع ها رو خط بکشم.خب من با اینجور چیزا راحت کنار نمی اومدم.نمی تونستم قبول کنم اون با من وقدرت تشخیصم مث یه بچه برخورد می کنه ودرنهایت برام تصمیم می گیره.انگار که بهم اعتماد نداره دوستام رو خودم انتخاب کنم.وخب اگه واقعا اونا جز ظاهرشون که با معیار های محمد متفاوت بود مشکل دیگه ای داشتن،من حتما به توصیه اش عمل می کردم ودورشون رو خط می کشیدم.
ولی نکشیدم واینبار جلوش وایسادم.کارم،محیطش وآدم هاش روبرو شدن با همچین قشری رو طلب می کرد ومن نمیتونستم به صرف تفاوت ظاهرشون با خودم از اونها دوری کنم.آدم آنچنان معتقدی نبودم وپوششم هم تا یه حدودی معقول بود.پس چندان با اون آدما متمایز ومتفاوت نبودم.اینو محمد قبول نمی کرد ونوع پوششون رو مبنای طرز تفکر ومنش ورفتارشون می دونست.
همین ایستادگی من ومخالفت اون باعث شد دوباره همه چیز برگرده سرجای اولش.مث فیلمی که ساختش هرگز کلید نخورده بود وما حتی یه پلان درست وحسابی هم ازش نگرفته بودیم.
روابط بینمون سرد شد،رفت وآمدم رو محدود کرد،خونه نشین شدم ، تو خودم فرور رفتم،ازش دور شدم و اون هربار برای درست کردن این وضع یه قدم اشتباه دیگه برداشت.شروع کرد به رشوه دادن بهم مخصوصا با خرید اون پراید نقره ای،مشغول کردنم به چیزهایی که مورد علاقه خودش بود ومن ازشون خوشم نمی اومد که یکیش همون برنامه ی کوهنوردی با دوستاش بود ودر نهایت روابط عاطفی مون که هرباربه جای نزدیک کردن ما به هم از لحاظ روحی،به تختخواب می کشیدوفرصت گفتگووشناخت رو ازمون می گرفت.
***
برگه های زیر دست وپام رو جمع کردم وپشت پلک های خسته ام دست کشیدم.معده ام از گرسنگی به قار وقور افتاده بود. واز طرفی دلم نمی خواست برم تو آشپزخونه وچیزی برای خودم درست کنم.هنوزم معذب بودم.ای کاش می شد هرچه سریع تر یه جای مناسب پیدا می کردم ومی رفتم.
ـ آیلین بیا شام بخوریم.
صداش باعث شد تکانی به خودم بدم وازجام بلند شم.با حرص نفسمو فوت کردم واز اینکه اون اینطوری فعل ها رو جمع می بست ومنو وادار به مشارکت تو برنامه هاش می کرد،عصبی بودم.می دونستم آخرش اینجوری می شه.
درو باز کردم واز پله ها پایین رفتم.دوتا جعبه پیتزا و نوشابه وسالاد فصل رو میز جلوی کاناپه چیده شده بود ومحمد با لبخند منتظرم بود.
کلافه نگاهمو از میز که انگار داشت به شیکم خالیم چشمک می زد،گرفتم وخیلی خونسرد وخشک به محمد دوختم.یه جورایی ته دلم راضی به این کار نبود اما لازم بود جلوش محکم بایستم واز جمع شدن این من وتو ها جلوگیری کنم.

ـ فکرمیکنم یکی همین چند ساعت قبل یه قول هایی داده بود.قرار شد بهم کاری نداشته باشی درسته؟این یعنی اینکه بهتره دیگه تواین مدت منتظرمن نمونی وخودت غذات رو بخوری.درضمن به خاطر وضعیت داغون معده ام نمی تونم هیچ کدوم از چیزایی که لطف کردی ورومیز چیدی رو بخورم.با این حال ممنون که به فکرم بودی.
مات وبهت زده بهم زل زده بود وچیزی نمی گفت.خب لابد انتظار نداشت بعد اینهمه محبت ولطف اینطور ناسپاس وتند جوابش رو بدم.کم کم ابروهاش توهم گره خورد ودلخور نگاهشو به میز دوخت.
ـ من که کاری بهت ندارم.فقط خواستم گرسنه نمونی.
کلافه جواب دادم.
ـ ممنون اماواقعا لازم نیست اینهمه به فکرم باشی.بذار منم تو این خونه احساس راحتی کنم.
خیلی سرد وناامید کننده زیر لب زمزمه کرد.
ـ هرطور راحتی.
جعبه ی پیتزاش رو جلو کشید ومشغول شد.مردد جلوی ورودی آشپزخونه ایستاده بودم ونمی دونستم چیزی که به ذهنم رسیده رو باید به لب بیارم یا نه.
ـ من می تونم یه لیوان شیر بردارم؟
بلافاصله برگشت وباچشم هایی که ازخشم درشت شده بود،نگام کرد.تیکه ی پیتزا رو تو جعبه انداخت ودرحالی که سعی داشت خشمشو کنترل کنه،جواب داد.
ـ ببین آیلین قسم خوردم بهت کاری نداشته باشم این درست اما دیگه حق نداری با گفتن این چیزا منو تحقیر کنی.این خونه وتموم امکاناتش تا موقعی که اینجایی در اختیار خودته. پس معذب نباش وهرکاری خواستی بکن.
ازجاش بلند شد وبی توجه به غذایی که حتی بهش لب نزده بود،از پله ها بالا رفت وراهی اتاقش شد.
دروغ چرا عذاب وجدان گرفتم.خب حق داشت،درست نبود همچین سوالی رو ازش می پرسیدم.دیگه برداشتن یه لیوان شیر از یخچال هم اجازه گرفتن می خواست؟
اگه قضیه ی خوردن قرص هام که مدام به تاخیر می افتاد،درمیون نبود از خجالت سرمو پایین می انداختم وبه اتاقم بر میگشتم اما نمی شد بی خیالش شم.وضعیت معده ام افتضاح بود وبا این فشارهای عصبی،هر روز بدتر از روز قبل می شد.
بعد خوردن قرص هام با یه لیوان شیر،راهی اتاقم شدم ودرو از پشت بستم ومحض احتیاط قفل کردم.این کار آخرمم واسه همون بی اعتمادی ای بود که ریشه تو گذشته ی زندگی من ومحمد داشت.
***
بعد اتفاقات مربوط به جشنواره،واسه یک هفته رفت اردبیل.اونم خیلی بی مقدمه ویهویی.بهم توضیح اونچنانی نداد واصولا عادت هم نداشت در مورد کارهاش توضیحی بده.خودمم همچین توقعی ازش نداشتم که این بی توقعی هم به دلیل رابطه ی خدشه دار شده ی بینمون بود،گرچه ظاهراً با هم مشکلی نداشتیم.امااون خودشو غرق کار کرده بود ومن درگیر گرفتن نمرات وبرنامه ریزی واسه ارشد بودم.
خودم چمدونشو بستم وراهیش کردم.حتی بهم تعارف نزد باهاش برم.از قبل قرار گذاشته بودیم شهریور یه یک هفته ای بریم اردبیل ودیداری از خونواده هامون داشته باشیم.واسه همین اعتراضی نکردم ومطیعانه به سفارشاتش گوش دادم.
قرار بود تو اون چند روز شقایق بیاد پیشم تا تنها نباشم.نمی دونستم با کی می ره یا برای چی می ره.اما نگران بودم،از نفوذ پوران می ترسیدم ودلم نمی خواست زندگی تازه پا گرفته مون دستخوش دخالت های اون زن شه.
دو روز بعد رفتنش،مینا جاری بزرگم باهام تماس گرفت.بااون وحمیده کم وبیش در ارتباط بودم.گهگداری زنگ می زدیم وحالی از هم می پرسیدیم.
متاسفانه در مورد آیناز خواهر کوچیکم هیچ وقت تا این حد هم، ارتباط بینمون بوجود نیومد والبته نسبت به این موضوع گله ای نداشتم.چون می دونستم دلیل دوری کردن اون،شوهرش یاشاره که نمی خواد همچین رابطه ای بوجود بیاد.
بعد از احوالپرسی وسراغ گرفتن از همه ی اعضای خونواده،اون خیلی بی مقدمه حرف رو به محمد کشید.
ـ ببینم آیلین جان کاری داشتی که این دفعه نیومدی؟
خیلی عادی جواب دادم.
ـ نه امتحاناتم که تموم شده ودارم کم کم خودمو واسه ارشد آماده می کنم.چطورمگه؟
یه مکث چند ثانیه ای وهمین تاخیر باعث هجوم آوردن کلی فکر جور وناجور به ذهنم شد.
ـ یه چیزی می گم از من به تو نصیحت...همیشه پا به پای شوهرت،هربار که داره می یاد اینجا،بیا.نذار اون تنهایی خونه ی پدر ومادرش بره.نمی گم محمد دهن بین یا بچه ست،نه اما چون بی تجربه ست خیلی زود تحت تاثیر حرفای مادرش قرار می گیره.خودتم که پوران رو می شناسی ومی دونی چه نظری درموردت داره.حالا این به کنار توکه نیای یه عده دیگه از فرصت استفاده میکنن وباهاش همراه می شن.
مردد ودستپاچه پرسیدم.
ـ منظورت کیا هستن؟!
ـ می دونستی این دفعه با داییش ودخترش نینا اومده؟
یه چیزی ته دلم تکان خورد وقلبم بی اختیار فشرده شد.نه به خاطر حضور اون دختر در کنارش، بلکه به خاطر برنامه ونقشه ای که مطمئن بودم پوران برای این درکنار هم بودن ها داره.
بدبین شده بودم واین دست خودم نبود.حتی اگه خود پورانم می اومد وقسم می خورد چنین چیزی نیست،باز باور نمی کردم.می دونستم تا خود محمد نخواد این زندگی از هم نمی پاشه اماچرا باید قبل درمان به فکر پیشگیری نمی افتادم؟
حرفای مینا حسابی منو به فکر فرو برد.میگفت ظاهرا نینا وپدرش به بهونه ی دیدن اقوام پدری اومدن ومحمد تواین چند روزه اصلا باهاشون در ارتباط نبوده وبرای کاری به یه شهر دیگه رفته.خب این ته دلمو کمی گرم می کرد اما راضی وخشنود،نه... باید دست می جنبوندم تا بیشتر از این زندگیم خراب نشه.

اما همین تلاش،همین تکاپوی بی حاصل اینبار با قدم هایی که من به اشتباه برداشتم،به باد رفت.همه ی هدفم صرف حفظ زندگی مشترکم شد بدون اینکه بتونم قبل از همه چیز همسرم رو برای خودم حفظ کنم.
شروع کردم به باج دادن،زیر بار خواسته هایی رفتن که باب میلم نبود،کوتاه اومدن واعتراض نکردن.نمی گم از این عقب نشینی سواستفاده کرد اما زیاده خواه شد،توقعش بالا رفت،حق وناحق اعتراض کرد.
مجبور شدم قرارداد همکاریم رو با یکی از اساتید مردی که کار باهاش مث یه فرصت استثنایی بود،لغوکنم.باکسایی مراوده داشته باشم که اون می خواست،به چیزهایی علاقه نشون بدم که اون دوست داشت وحضور پر رنگ نینا،کارش ودخالت های خونواده اش رو تحمل کنم.
ومن واسه حفظ اون زندگی لعنتی،واسه نبودن دلیلی برای سرشکستگی بابا،واسه رفاقت رهی،واسه آرزوهای مامان خودمو قربونی کردم.نمی خواستم دوباره به جای اولم برگردم،نمی خواستم مطلقه باشم.
***
قاب چشم هایم خالیست.
خانه خالیست
تو نیستی!
سایه ی شوم تنهایی؛
روی خواب هایم کابوس شده.
وتمام سیاهی،
حجم بی تو بودن را پرکرده.
ومن هنوز به یادت،
سپید می گویم.
ونفس می کشم.
نه!
نفس نفس می زنم.
عطر حضورت را کم آورده ام،
بیا!

«لیلین»
***

نور آفتاب رو صورتم خیمه زده بود وباعث می شد مرتب تو جام غلت بزنم.پلکام رو به سختی باز کردم وکمی بدن خسته وکوفته امو کش وقوس دادم.افتادن نگام به ساعت روی میز عسلی کنار تخت،همزمان شد با خمیازه ی بلند وکش داری که حسابی کلافه ام کرد واشک به چشمم آورد.
ساعت ده وخورده ای بود وخونه با سکوت آرامش بخشش،حضور دوباره ام رو خوش آمد می گفت.بلند شدم وموهای توهم گره خورده امو جلوی آینه برس کشیدم.نگام به سیاهی زیر چشمام خیره موند.این نتیجه ی تموم اون اضطراب ها وبی خوابی ها وکم اشتهایی روزهای گذشته بود.با یاد آوری صبحونه ای که می تونست انتظارم رو بکشه،لبخندی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم.
محمد نبود ونبودش لااقل تو اون لحظه،این مزیت رو داشت که با فراغ بالی وخیال راحت پا به آشپزخونه بذارم.چشمام از دیدن میز خالی ونبود هیچ اثری از صبحونه جا خورد.خب راستش باید اعتراف کنم انتظار داشتم برخلاف خط ونشون هایی که شب قبل کشیدم الان با یه میز آماده واشتها برانگیز روبرو شم.هنوز چشمم رو میز صبحونه ی روز قبل که فرصت نشد پشتش بشینم وچیزی بخورم،مونده بود.تازه بعدش وقتی یادم اومد چطور دیشب با چرت وپرت هایی که به زبون آوردم نذاشتم اونم شامش رو بخوره،حسابی از دست خودم حرص خوردم.
کاملا مشخص بود صبحونه هم نخورده.شاید فقط یه فنجون چای.اونم برای این می گم که چایی توقوری لااقل تازه دم بود.
دریخچال رو باز کردم ویه نگاه گذرا بهش انداختم.همه چیز تقریبا با همون سلیقه و ردیفی که من بهشون می دادم،چیده شده بود.این یعنی اون خانومی که برای تمیز کردن اینجا می یاد کاملا به کارش وارده ومی دونه نباید چیزی رو تغییر بده.چون خانوم خونه معمولا با این مسئله راحت کنار نمی یاد.
با این فکر پوزخند تلخی رو لبم نشست وبعد برداشتن ظرف عسل که از عطر خوبش کاملا پیدا بود مال خطه ی خودمونه،دریخچال رو بستم واز تو فریزر دوتا تیکه نون در آوردم.هوس کردم امروز حتما از این چایی یه فنجون بخورم.نمی دونم چرا حس می کردم به اون درد گذرایی که به معده ام تحمیل می شد،می ارزه.
بعد خوردن صبحونه با خاله جیران تماس گرفتم واون گفت که سفارشامو دیروز با اتوبوس فرستاده ومن می تونم برم واز انبار پایانه ی مسافربری بگیرم.کلی از اون وعمو لطفی که به خاطرم به زحمت افتاده بودن،تشکر کردم.
خدا حافظی که کردیم وتماس قطع شد،به اتاقم برگشتم. نشستم سر تحقیقاتم و دوباره تو خط به خط حرفهای سمیه غرق شدم.
(پدر فقط یه سایه نیست،یه اسم تو شناسنامه نیست،فقط پدر نیست.یه ستون محکمه که تومی تونی خودت رو بهش تکیه بدی ومث یه نهال نوپا جون بگیری وریشه بدوونی.حتی شکوفه بزنی ومیوه بدی.
مطمئن باش وقتی نباشه زانوهات می لرزه،پشتت خم می شه واونوقت کافیه فقط هلت بدن تا با سر تو سیاهی سقوط کنی.
شاید واسه همینه که رفتنش رو هرگز بارو نکردم وسقوط اینقدر برام دردناک نشد.به خودم نیومدم که ببینم بازیچه ی دست چهارتا برادرم شدم که خواستن درحقم نابرادری کنن...که به کفاره ی تمام محبتی که پدرم بهم ارزونی کرد وگذاشت پابگیرم،منو از خودم بگیرن...که به جای اون سایه سار خنک،اون اسم قشنگ تو شناسنامه،اون ستون محکم،اون مرد،یه نامرد رو بنشونن که سایه هیچ؛آفتاب صلاة ظهر مرداد ماه بندر به سوزندگی نگاههای هرزه ی اون نبود...که اسمش تو شناسنامه ام مث یه ننگ داغ شده رو پیشونیم می موند...که ستون نبود،یه نی شکسته ی بی ریشه بود که منوتو مرداب خودخواهی هاش فرو برد...که من جای دخترش بودم واون پدر نبود،شوهر بود.
بیست ونه سال اختلاف سن کم نیست آیلین!...حتی تصورش مو به تنت سیخ می کنه وباعث می شه عُقت بگیره،اونم وقتی که توصورت چروک خورده وموهای مثلا سفیدش خیره می شی.وقتی تموم مشامت از عرق به گند کشیده ی تنش پر میشه،وقتی زیر جسم لجنش دست وپا می زنی وجون می دی.
جابر برام هیچ وقت شوهر نبود،همسر نبود،حتی شریک هم نبود...اون یه کابوس بود.کابوسی که بوی هوس می داد.
برادرام منو به زور کتک نشوندن پای سفره ی عقد اون نامرد.مثلا می خواستن به رضای خدا قدمی بردارن وسنت پیغمبر رو به جا بیارن...خنده دار نیست؟رضای خدا وسنت پیغمبر می گه مردی با پنجاه ودو سال سن و داشتن دوتا زن وسیزده بچه، دست رو دختر جوون بیست وسه ساله ای بذاره که جای دخترشه؟که اگه این هوس نیست،نشونه ی هرزگی ونجاست اون نامرد نیست،پس چیه؟
حالم بهم می خوره از اینهمه ریا ودروغ که حکم به مصلحتش دادن ومنو که خدای تو می گه بهشت زیر پامه،به زیر پای اون غده ی سرطانی بدخیم انداختن.
دیگه از قبل وبعدش چی بگم که فقط عذاب بود وعذاب.منتها اینبار دیگه ننه نعیمه واون تیغ سلاخیش نبود،نگاه کثیف جابر بود وزجری که ذره ذره ی وجودمو از هم می درید وعزت نفس وغرورمو جلوی اون لاشخور پیر،ذبح می کرد)

نگاهی به خودم تو آینه انداختم ومقنعه مو کمی پایین کشیدم.کیفمو برداشتم وسوئیچ وموبایل ومدارکم رو توش گذاشتم.از اتاق بیرون اومدم ویه نگاه گذرا به دور تا دور خونه انداختم.
ظاهرا همه چیز روبه راه بود.فقط باید یه تماس می گرفتم وبه محمد رفتنم رو خبر می دادم.گوشیمو که از توکیف در آوردم،صدای چرخش کلید تو در اومد ومتعاقب اون محمد وارد خونه شد.سربلند کرد وزیر لب سلام گفت.هنوزم تونگاهش رنگ دلخوری می دیدم وسعی داشتم یه جوری از دلش در بیارم.
ـ سلام خسته نباشی.
ـ جایی داری می ری؟
بی دلیل دستپاچه شدم واین دست خودم نبود.
ـ آره. به خاله جیران یه سری وسایل سفارش داده بودم برام بفرسته.اونم امروز که باهاش صحبت می کردم،گفت فرستاده ومن باید برم ترمینال تا تحویل بگیرمش.
کیف لپ تاپ و وسایلشو رو جا کفشی جلوی در گذاشت وگفت:باشه.بیا بریم، می رسونمت.
ـ ممنون خودم می رم،تو خسته ای.
با ناراحتی سر تکان داد.
ـ نه نیستم.اینجوری خیال منم راحت تره.البته اگه نخوای اینو پای دخالت توکارهات حساب کنی.
داشت طعنه می زد وحرف خودمو بهم بر می گردوند..سرمو پایین انداختم وزیر لب گفتم:بابت دیشب متاسفم.نمی خواستم ناراحتت کنم.
حین اینکه داشت از خونه بیرون می رفت زیر لب گفت:مهم نیست.
خاله جیران علاوه بر چیزهایی که سفارش داده بودم،یه عالم سوغاتی هم برام فرستاده بود.از زیتون ورب انار وکلوچه وبرنج گرفته تا خشکباری که خودش هرساله درست می کرد ومی دونست که من چقدر عاشقشم.
برگه قیسی های خشک شده رو که تو یه ظرف دربسته وباسلیقه فرستاده بود،برداشتم وبقیه رو توصندوق عقب ماشین با کمک محمد چیدم.
به محض سوار شدن سریع درظرف رو برداشتم و دوتا برگه انداختم تو دهانم.
محمد با دیدن این صحنه لبخند محوی زد.
ـ یکم صبر کن برسیم خونه،بعد بخور...ازت که نمی خوان بگیرنش.
ـ چیکار کنم این چیزارو خیلی دوست دارم.تازه خیلی هم گشنمه.
اخماش تو هم گره خورد وجدی پرسید.
ـ ناهار نخوردی؟
یه برگه ی دیگه برداشتم وجواب دادم.
ـ حسابی سرم گرم کار بود واصلا متوجه نشدم.
ظرف رو به طرفش گرفتم وتعارف کردم.اونم یه دونه برداشت.
ـ خیلی دلم می خواد بدونم این مستند در مورد چیه.معلومه حسابی فکرت رو مشغول خودش کرده.
از خوردن دست کشیدم وبا دهانی باز بهش زل زدم.این اولین باری بود که خودش برای سردرآوردن از نوع کارم و موضوعش پیش قدم می شد.
لبخند جذابی رو لبش نشست.
ـ چیه؟چرا اونجوری نگام میکنی؟یعنی به من نمی یاد از این حرفا بزنم؟
بهت زده دوتا برگه ی دیگه تو دهنم چپوندم وبا همون چشمای گرد شده سر تکان دادم.
- نه والله.
با دیدن این حالتم،به خنده افتاد.
ـ خیلی بامزه شدی آیلین.کاش از این حالتت یه عکس می گرفتم.
براش به شوخی پشت چشم نازک کردم ونگاهمو دوباره به ظرف توی دستم دوختم.خب حق داشتم اینجوری شوکه شم.محمد همون محمد چند ماه پیش بود.حاضر بودم قسم بخورم که عوض نشده اما این رفتارها وعکس العمل هاش یکم که چه عرض کنم،خیلی عجیب غریب شده بود.
به محض رسیدن به خونه،سریع بسته ها رو باز کردم واز دیدن چندتا ورنی خوش آب ورنگ کارِ دست خاله،چشمام برق زد.محمد با یه لیوان چایی که واسه خودش ریخته بود از آشپزخونه بیرون اومد.
ـ اینارو سفارش داده بودی؟
با خوشحالی ای که نمی تونستم پنهون کنم،جواب دادم.
ـ آره.خیلی خوشگله.مگه نه؟
به نشونه ی مثبت سر تکان داد.
ـ حالا اینارو میخوای چیکار؟
با یاد آوری قضیه ی همایش وبهنام اینانلو،یه لحظه مکث کردم.نمی دونستم می تونم این موضوع رو باهاش درمیون بذارم یا نه.واصلا عکس العمل اون چی می تونست باشه.
ـ یه همایش درباره ی ایلات وعشایر قراره تودانشگاهمون برگذار شه.یکی از بچه های تدوین به نام آقای اینانلو که از عشایر قشقایی فارسه،ترتیبش روداده.منم بهش قول همکاری دادم ومیخوام ایل ما هم تو همایش یه چادر داشته باشه.
نگاه منتظرم رو چشمای بی واکنش ولب های صامتش سرگردون بود.می خواستم بدونم نظرش چیه.هرچند مطمئن بودم از این موضوع استقبال نمی کنه.آخه آوردن اسم یه مرد وقول همکاریم برای اون چیز ساده ای نبود.
ـ خیلی دلم میخواد بیام وهمایشتون روببینم.
چیزی که گفت درست مث ریخته شدن یه پارچ آب یخ رو سرم بود.بهت زده وناباور بهش خیره شدم.نه دیگه مطمئن بودم یه چیزیش شده.
اخمام بی اختیار تو هم گره خورد واز جام بلند شدم.بدون گفتن چیزی به سمت اتاقم رفتم ودر رومحکم از پشت بستم.
صداش وقدم هایی که به سمت اتاق بر می داشت،به گوشم خورد.
ـ چی شد؟چرایهورفتی؟من حرف بدی زدم؟
بی دلیل فاصله ی بین تخت تا در رو گز کردم وبا حرص پوست خشک شده ی رولبم رو کندم.اینجوری نمی شد.باید ته توی قضیه رو در می آوردم.اون نمی تونست منو با این برخورد ها گیج کنه.
اومد پشت در وضربه ی آرومی بهش زد.
ـ آیلین؟!چرا قهر کردی؟نمی خوای بگی چی شده؟
بی هوا درو باز کردم واون یه قدم عقب رفت.
نگاه سرخورده ونا امیدم رو بهش دوختم ونالیدم.
ـ بهم راستشو بگومحمد،اینجا چه خبره؟
ـ باور کن چیزی...
دستمو بالا آوردم ومانع حرف زدنش شدم.
ـ باور نمی کنم.نه تو ونه این حرفای تازه رو.
دستاشو گذاشت رو کمرش ودوسه قدم بلاتکلیف رفت وبرگشت.
ـ باشه قبول.بیا بشین که همه ی حقیقت رو بگم.فقط خواهش میکنم تا نگفتم،جبهه نگیر.

مطیعانه پشت سرش راه افتادم وبا هم رو کاناپه و تو فاصله ی مناسبی نشستیم.کمی این پا واون پا کرد وبا تردید گفت:من عادت ندارم چیزی رو مفت ببازم وخیلی راحت از دستش بدم اما...
دستی به موهاش کشید ونگاهشو ازم دزدید.
- از اون روزی که طلاق گرفتیم همش یه سوال تو ذهنم رژه می ره که چرا...چرا باید کار ما به اینجا برسه؟ما کجا اشتباه کردیم؟هربار که پام رو تو این خونه گذاشتم وجای خالی تو رودیدم از خودم پرسیدم به چه قیمتی این زندگی رو باختم؟
دستاموتوهم قلاب کردم وبا تاسف سرتکان دادم.
ـ فکرنمیکنی دیگه واسه پرسیدن این سوالا دیر شده؟
دلخور نگام کرد.
- قرار شد تانگفتم اعتراضی نکنی.بذار حرفموبزنم،بعد قضاوت کن.
کلافه نفس عمیقی کشیدم وبهش زل زدم.نگاهشو به لیوان چاییش که هنوز ازش بخار بلند می شد،دوخت.
ـ تواین مدتی که نبودی مدام با دوستت هانا در ارتباط بودم.نمی تونستم بی خیالت شم،حتی اگه اون امضای لعنتیِ پای برگه ی طلاق میگفت تودیگه همسر من نیستی...دیوونه می شدم وقتی می دیدم اونطور جلوم در میای وکاری رومیکنی که بر خلاف نظرمنه.تنها کاری هم که ازم بر می اومد سرزنش خودم بود.اینکه چرا راضی شدم طلاقت بدم.
برگشت وتو چشمام عمیقا خیره موند.
ـ هنوزم نمی خوای بپرسی چرا بهت پیشنهاد طلاق دادم؟
یه بغض ناشناخته نشست رو گلوم وحال وهوای چشماموابری کرد.نمی خواستم جلوش گریه کنم.واسه همین سرمو پایین انداختم.
ـ این که پرسیدن نداشت.تو هم مث من کم آوردی.
با ناراحتی سر تکان داد.
ـ کم نیاوردم آیلین،کوتاه اومدم.نمیتونستم به زور نگهت دارم.می تونستم؟
ـ حرف زدن در موردش بی فایده ست.از این بحث بگذر.
یه سکوت چند ثانیه ای واینبار که به حرف اومد کاملا مشخص بود تموم اون غم وناراحتی تو صداش رو پس زده.
ـ یادته آخرین باری که اومدی دفترم وبا هم بحث کردیم،منو متهم به چی کردی؟
کمی فکرکردم وچون حقیقتا چیز زیادی به یادم نمی اومد،صادقانه جواب دادم.
ـ نمی دونم،دقیقا یادم نمی یاد.
ـ توبهم گفتی خودخواهم وفقط برای خواسته های خودم ارزش قائل می شم وهرگز سعی نکردم بشناسمت.یا لااقل تلاشی نکردم که علایق وخواسته های تورو ببینم.
لبخند محوی رو لبم نشست.
ـ توهم ادعا کردی که من تورونمی شناسم.
سرتکان داد.
ـ آره درسته.اما اونقدر که فکرمون پی محکوم کردن اون یکی بود،هرگز نخواستیم جوابی برای این زیر سوال رفتن داشته باشیم.ولی بعدش دیدم حق داری.همه چیز اونقدر درمورد ازدواجمون سریع پیش رفت که هرگز نتونستیم همدیگه رو بشناسیم.تواین هشت ماه هم که زیر یه سقف بودیم،مدام بحث بود ودعوا وقهر...خب حالا که دوباره به یه بهونه ای کنار هم قرار گرفتیم چرا تلاشی واسه این قضیه نکنیم؟ بیا این فرصت رو بهم دیگه بدیم.باشه؟
نا امید ومایوس نگاهمو به چشمای منتظرش دوختم.
ـ که چی بشه؟به نظرت چیزی می تونه تواین فرصت کوتاه تغییرکنه؟
چشماشوبست وسعی کرد به خودش مسلط باشه.
ـ امتحانش که ضرر نداره.مطمئن باش هیچ توقعی هم ازت ندارم.بذار لااقل این شناخت رو بهم بدهکار نباشیم.
چه جوابی می تونستم در برابر این خواهش عجیبش داشته باشم؟راستش باید اعتراف کنم اصلا به این موضوع امیدی نداشتم.این درست که محمدروخوب نمی شناختم اما حداقل مطمئن بودم بااین شناخت هم چیزی عوض نمی شد. والبته ساده لوحانه بود اگه تصور میکردم منظورش از این حرفها وتلاش ها فقط بدست آوردن یه شناخت ساده باشه.من هنوز هم سرسختانه می خواستم که راه خودم رو برم،روی پای خودم بایستم وبرای هدف هایی که داشتم قدمی بردارم.
با این حال دلیلی برای مخالفت وجود نداشت.اون حرفاش به اندازه ی کافی قانع کننده بود وآدم رو ،وسوسه می کرد که واسه امتحانش هم شده، زیر بار خواسته اش بره.
ـ باشه قبول.فقط می خوام بدونم دلیل توجهات امروز وحرفات در مورد تحقیق وهمایش هم همین بود؟
ـ خب دروغه اگه بگم نه...هانا درمورد کار با ارزشی که می خوای انجام بدی قبلا باهام مفصل صحبت کرده وبهم گفته بود چقدر ساخت این مستند برات اهمیت داره.خب اولین قدم برای شناختت همین توجه نشون دادن به چیزایی بوده که برای تومهمه.اما باید اعتراف کنم اصلا از قضیه ی همایش وهمکاریت با اون آقا خوشم نیومد.با این حال نخواستم زود قضاوت کنم.نه تا موقعی که تو جریان دقیق کارت قرار نگرفتم.
شرمنده نگاهشو ازم دزدید ولبخند غمگینی زد.
ـ باورکن اصلا کار راحتی نیست.اما من می خوام همه ی تلاشم رو بکنم.بهم کمک کن این نگاه رو عوض کنم.
یه نفس عمیق کشیدم ومتفکرانه به نقطه ی نامشخصی خیره شدم.حرفاش هربار بیشتر ازقبل متعجب وشگفت زده ام می کرد.

ـ خب چی شد؟قبول کردی دیگه؟
سوالش باعث شد به خودم بیام ونگاهمو به چشمای منتظرش بدوزم.
ـ آره...فقط همونطور که خودت قول دادی نباید تهش از این شناخت هیچ توقعی باشه.
با آرامش زاید الوصفی نگاهشو بهم دوخت.
ـ من قسم خوردم خانوم،محاله بشکنمش.
اینبار دلم می خواست واقعا باورش کنم واین دست خودم نبود.با دیدن نگاه موافقم ابرویی بالا انداخت وبا شیطنت گفت:می شه یه خواهش دیگه هم داشته باشم؟
ـ چه خواهشی؟!
ـ می شه یه وعده ی غذایی رو در روز لااقل با هم باشیم؟باور کن این نزدیک بودن خیلی به شناخت بهترمون کمک میکنه.یه فرصت بهمون می ده که حداقل چند دقیقه ای رو در روز با هم بگذرونیم وبدون تنش وبحثی ،حرف بزنیم.راستش با این قانونی که تو وضع کردی نه خودت چیزی می خوری ونه من وقتی می بینم گرسنه می مونی،اشتها پیدا می کنم به غذا لب بزنم.
ـ اما تو که تا عصر خونه نیستی...منظورت وعده ی شامه؟!
ـ آره نظرت چیه؟باور کن توقع هم ندارم چیزی درست کنی.اصلا یا از بیرون سفارش می دم یا اینکه خودم یه چیزی درست می کنم.
به نگاه منتظر وامیدوارش که خیره می شدم،دلم نمی اومد جواب رد بدم.
ـ باشه قبول.منتها خودم درست می کنم.من غذای بیرون رونمیتونم بخورم،دستپخت تو هم که...
باقی حرفمو خوردم وبا بدجنسی به روش خندیدم.اونم با لبخند سرتکان داد وگفت:خودمم می دونم افتضاحه.باشه حالا که خودت می خوای زحمت بکشی من حرفی ندارم.
ـ پس بذار این وسایل رواز وسط نشیمن جمع کنم،بعدش یه فکر واسه شام می کنم.
ـ من می تونم تو این فرصت یه نگاه به تحقیقاتت بندازم؟
سریع استقبال کردم.
ـ آره.الآن می رم برات می یارم.
پوشه ی تحقیقات رو که به دستش دادم،دوباره به سمت بسته های ارسالی خاله رفتم.توش همه چیز پیدا می شد،حتی طرز تهیه ی فطیر روهم برام فرستاده بود.با لبخند به خط ابتدایی و کودکانه اش چشم دوختم واحساس کردم خیلی دلم براش تنگ شده.باید باهاش تماس می گرفتم وبابت همه چیزتشکر می کردم.
لباس های سنتی ارسالیش رو بیرون کشیدم وبه دامن وچارقد وجلیقه اش دست کشیدم،واقعا زیبا وبی نظیر بود.
***
از باج دادن خسته شده بودم واین آیلین جدید رونمی شناختم.زنی که به روی همه چیز چشم بسته بود ومطیعانه زیر بار خواسته های تموم نشدنی همسرش می رفت...پس من چی؟احساسات وباورهام چی؟یعنی باید این تمامیت وجودیم رو به خاطرش زیر پا میذاشتم؟به خاطر همسری که حالا گیج بودم واقعا این زندگی مشترک رو با اون می خوام یا نه؟
شهریور یه سفر یک هفته ای با هم به اردبیل داشتیم.به محض رسیدنمون،محمد منو به خونه ی پدرش برد.خب این رسم بود ونمی شد بهش خرده ای گرفت.اولین روز رو اونجا بودیم وطبق معمول پوران خیلی سرد وبد تا کرد.طوری که محمد فردای اون روز منو به خونه ی پدرم برد وبعد از خوردن ناهار بلند شد وهمراه رهی به پارس آباد رفت.اصلا از این سفرهای گاه وبیگاهش به اون منطقه سر در نمی آوردم.وهربار که در موردش سوالی می پرسیدم،اون سکوت می کرد یا با تندی وخشونت بحث رو عوض می کرد.
اولین خبری که به محض اومدنم به خونه ی پدری شنیدم،بارداری آیناز بود.درسته از یاشار زیاد خوشم نمی اومد اما به هرحال داشتن خواهر زاده شیرین بود.واسه همین از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم.هرچند بعدش دیدن رفتارهاشون حسابی توی ذوقم زد.
هیچ فکر نمی کردم این به اصطلاح پسرعمو تا این حد کینه ای باشه.تو اولین برخوردمون سر سفره ی شام با طعنه گفت:خب نگفتی چیکار می کنی با زندگی مشترک؟راضی هستی؟
قاشقم رو پایین آوردم ویه نگاه گذرا به بقیه انداختم که منتظر چشم به دهانم دوخته بودن.
ـ الحمدلله...چرا باید راضی نباشم.
ـ آقا محمد چطور؟
مطمئن بودم از پرسیدن این سوال ها هدف داره.
ـ اینو دیگه باید از خودش بپرسی.با این حال فکرنکنم ناراضی باشه.
لبخند موزیانه ای زد و گفت:خدا کنه.آخه نه اینکه اینبار اصلا قسمت نبود ببینمش،واسه همین پرسیدم.
با حرص نگاهمو به بشقابم دوختم وگفتم:محمد ورهی واسه کاری رفتن پارس آباد.
با پر رویی پرسید.
- چه کاری؟
ـ نمی دونم،نگفتن.
زد زیر خنده ومثلا به شوخی جواب داد.
ـ مشکوک می زنن ها...خوب نیست آدم اینقدر از همسرش بی خبر باشه.مگه نه آیناز خانوم؟
آیناز یه نگاه مردد بهم انداخت وبرای شوهرش که سعی داشت سر به سر من بذاره،پشت چشمی نازک کرد.
محمد که برگشت با دعوت یاشار مجبور شدیم بریم خونه شون.راستش نه خودم حوصله ی این مهمونی رو داشتم ونه محمد رابطه ی گرمی با این مثلا باجناق داشت.





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: